به گزارش گروه وبگردی اخبار ، این روزها همه جا حرف و صحبت از ۴۱ سال پیش است. روزهای پرالتهابی که امروز به خاطره تبدیل شدهاند. طی این مدت گزینههای زیادی برای گفتگو پیشنهاد شد تا روایت آنها را بشنوم. در این بین سرگذشت خانمی برای من جذابتر از بقیه بود که مبارزاتش را قبل از تولدش شروع کرده بود و تا ۴۱ سال بعد از انقلاب نیز ادامه دارد.
بانو معصومه خُفتان، رسم مبارزه را سالها پیش از مادر بزرگش دی حاج علی به ارث برده و طی گفتگو متوجه شدم که دی علی همان بانوی مشهور اهل دشتی است. دفترچه خاطرات داستان مبارزات این بانو از زمانی آغاز میشود که پدرحاج علی در دورانی که قحطی و بیکاری بیداد میکرد و از آن بدتر، ظلم و جور حکومت پهلوی بود از روستای گنخک شهرستان عازم عراق میشود تا با خرما پاک کردن امرار معاش کند.
منزل دی حاج علی در عراق، محل رفت و آمد علما مخصوصاً از شهرستان دشتی بود و فرزندان او با علمای با ایمانی مثل حاج میرزا احمد دشتی رفت آمد داشتند و این عاملی شد تا به امام امت ارادت ویژهای پیدا کنند. حاج علی دخترش را با قرآن آشنا میکند و به او اشعار حافظ میآموزد تا از هویت خود فاصله نگیرد.
بانو خفتان زمان حضورش در عراق را اینگونه روایت میکند: "روزگاری که حزب بعث حاکم عراق بود خیلی اذیت شدیم. روح همه ما آزاد نبود. اگر بچههای ما در کوچه کتک میخوردند جرات نداشتیم اعتراض کنیم. ما را اجنبی خطاب میکردند و حتی یکبار صورت برادرم را سوزاندند، ولی ما نتوانتسیم کاری کنیم. تا در نهایت در زمان احمد حسن بکر بخاطر اختلافات با دولت ایران بر سر شط العرب (اروندکنار) همه ایرانیها را اخراج کرد. عدهای را پشت کامیون میریختند و لب مرز با وضع بدی آنها را پیاده میکردند. البته ما ماشین گرفتیم و تا مرز آمدیم.
در مرز خسروی نیز شاه و خانوادهاش با پرچمهایی برای دلجویی به استقبال ما آمدند. نظر شاه این بود که در یکی از بیابانها اسکان پیدا کنیم و آنجا را آباد کنیم یا اینکه با ضمانت شخصی به یکی از شهرها مهاجرت کنیم. بعد از سه ماه زندگی در چادر و در سرمای زمستان آن سال با ضمانت یکی از بستگان راهی اهواز شدیم. وقتی به اهواز رسیدیم، مردم اهواز با تعجب به یکدیگر میگفتند بیایید ببینید عراقیها آمدهاند. با اینکه سخت گذشت، اما روحمان آزاد شده بود. ایران یک چیز دیگهای هست. واقعاً نمیدانم چرا عدهای قدر ایران را نمیدانند. "
پس از آن حاج علی برای کار به کویت میرفت و بانو خفتان پس از ازدواج، به بوشهر آمد، ولی چون خانوادهاش در خرمشهر بودند، چند وقت یکبار به آنجا میرفت. زمانی که برای وضع حمل به خرمشهر سفر کرده بود، سینما رکس را آتش میزنند. به گفته بانو خفتان وضعیت جامعه آبادان و خرمشهر در آن بازه در حالت تردید به سر میبرد. برخی مردم هنوز شک داشتند که آیا حق با انقلابیون است یا باید شاه بماند. او روایت میکند: "چند روز بعد از بدنیا آمدن فرزند سومش، سینما رکس را آتش میزنند. در این بین دختر بزرگترش در بین جمعیت معترضین گم میشود. او میگوید: پس از دلهرههای مادرانه و دلشورههای فراوان، دخترم را در یکی از خانههای انقلابیون پیدا کردم.
در آن زمان مردم زیاد به سینما نمیرفتند و تلویزیون نداشتند، زیرا معتقد بودند تلویزیون به علت داشتن مفسده زیاد و ایجاد انحراف، حرام است، اما در حادثه سینما رکس آبادان کلی آدم به سینما رفته بود که خودش جای سؤال است. با اینکه دوگانگی در جامعه بود، اما پس از حادثه سینما رکس ورق برگشت و جو به نفع انقلاب شد. زیرا خباثت شاه برای همه عیان شد. "
خرمشهر آغاز مبارزات علنی بانو خفتان در قبل انقلاب بود. وی هیئتی از بانوان، تحت عنوان بنیاد شهید را تشکیل داده بود که به خانواده شهدا سر میزدند، دلداری میدادند و کمک حالشان بودند. در بوشهر نیز بعنوان رهبر مردمی، زنان را به تظاهرات و فعالیتهای انقلابی تشویق میکرد. شور و شوق روزهای انقلاب هنوز در چهره ایشان موج میزد. نه پشیمانی میدیدم و نه دلمردگی.
به روزهای پیروزی انقلاب که میرسید پیروزمندانه از آن ایام میگفت: "در بوشهر با بچههای قد و نیم قدم میرفتیم تظاهرات. اعلامیهها را به زحمت به پیدا میکردیم و به دست دیگران میرساندیم. ما مغازهای داشتیم که مرکزی برای ترویج انقلاب شده بود. همیشه درب حیاط خانه را باز میگذاشتم تا پناهگاه انقلابیون باشد. جعبه اجناس مغازه را آتش میزدیم تا اثر گاز اشک آور خنثی شود. البته این کارهای ما بدون دردسر نبود و چند باری با گزارش برخی همسایهها، ساواک ما را بازخواست کرد.
با خنده میگوید: "زهرامون از همون بچگی انقلابی بود. با قد کوتاهش رفته بود جلوی یکی از مأمورین ایستاده بود و میگفت مرگ بر شاه. خیلی حال و هوای خوبی بود. ۱۲ بهمن که امام آمد مردم بدنبال تلویزیون میگشتند تا از اخبار حضور ایشان مطلع شوند. مردم در شهر با ذوق و شوق شیرینی پخش میکردند. این شور با توان بیشتری ادامه داشت. شبها بر روی پشت بام فریاد الله اکبر سرمی دادیم و هر شب این فریادها بلندتر میشد. همین فریادها باعث شد تا مردم وحدت بیشتری پیدا کنند.
کار بزرگتر زمانی رخ داد که یک روز قبل از پیروزی انقلاب در غافلگیری نیروهای گارد، مجسمه شاه که در میدان مرکزی شهر بود را پایین کشیدیم. علت نام گذاری این میدان به میدان ششم بهمن نیز این بود که تولد شاه را کنار همان مجسه در هر سال به تاریخ ۶ بهمن برگزار میکردند.
روز ۲۲ بهمن بود. مردم راهی خیابانها میشوند در حالی که افرادی با دسته گلهای بزرگ، جلوتر از همه راه میرفتند. گاردیها با دیدن رفتار انقلابیون غافل گیر میشوند. فردی که خود به دست ساواک شکنجه شده بود به گاردیها گل میداد و برخی از گاردیها در حالی گلها را میگرفتند که گونههایشان از اشک خیس شده بود. "
منبع:فارس
پاسخ ها