به گزارش خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی اخبار ، ۳۷ سالی میشود که ویلچرش شده همدم و همراه همیشگیاش در زندگی. "سمینه" قصه ما از زمانی که چشم باز کرده بود با راشیتیسم یا نرمی استخوان همراه بود، اما این معلولیت جسمانی دلیلی بر گوشه گیری و یکجا نشینی اش نشد.
سمینه از بیماریاش برایمان گفت که درمان ندارد، او ادامه داد: استخوانهای من شکنندگی داشت و پزشکان معتقد بودند از یک سنی به بعد این شکنندگیها کمتر میشود و به همین دلیل تا ۱۰ سالگی نتوانستم به مدرسه بروم. قبل از آن با ضربههای کوچک و مختصر دست، پا، انگشتان، استخوانهای دنده هایم و ... میشکست. از کودکی درد زیادی را تحمل کردم و همیشه در تمام اعضای بدنم درد داشتم. اگر کسی بلد نبود مرا به درستی بغل کند و فشار کوچکی به دست، پا و سایر استخوانهای بدنم وارد میشد، میشکست و من مجبور بودم چند روز در بستر باشم، چراکه نمیتوانستم دیگر از جایم تکان بخورم.
او در ادامه صحبتهای خود به آغاز درس خواندنش در سن ۱۰ سالگیاش اشاره کرد و گفت: ۱۰ سالم که شد وارد مدرسه شدم، اما من از ۵ سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم و خانوادهام به این دلیل که فکر میکردند من به دلیل شرایط خاص جسمیام توان رفتن به مدرسه را ندارم در سن کم خواندن و نوشتن را به من یاد دادند. برای پدرم روزنامه و برای خودم کتاب داستان میخواندم. وقتی وارد مدرسه و پایه اول ابتدایی شدم از سایر بچهها جلوتر بودم و بعد از خواندن اول و دوم ابتدایی در مدرسه، سال سوم را به صورت جهشی خواندم. وقتی هم سن و سالان من کلاس سوم ابتدایی رفتند من وارد پایه چهارم شدم و این طوری از سایرین هم جلو افتادم.
سمینه قصه ما، برایمان گفت که شاگرد همیشه ممتاز و اول کلاس بوده، اما در دبیرستان کمی در درس هایش افت کرد، چراکه تحصیل در رشته ریاضی برایش سخت شده بود. با این وجود در سال ۸۴ کنکور شرکت کرد و دانشگاه سراسری در رشته حسابداری هم قبول شد.
او در ادامه گفت: قزوین قبول شدم، راه دور و برای من هم رفت و آمد سخت بود. سختی را به جان خریدم تا در رشتهام فارغ التحصیل شوم تا بعد از آن بتوانم در شغلی که مربوط به رشتهام باشد کار کنم. بعد از اینکه که مدرکم را گرفتم به دلیل شرایط جسمی ام کسی مرا استخدام نکرد و به این دلیل موفق نشدم کار مناسبی را پیدا کنم. بیشتر از سایر همکلاسیانم پیگیر پیدا کردن شغل درخور رشتهام بودم، اما شغلی پیدا نکردم. بالاخره توانستم در یک شرکت طراحی سایت کار پیدا کنم، اما دور بودن محل کار از محل زندگیام و شرایط جسمی خاصم باعث شد نتوانم زیاد دوام بیاورم.
سمینه از رفتارهای مردم که رنگ و بوی همدردی نداشت کمی گله کرد و گفت: من هیچ وقت نتوانستم و نمیتوانم از اتوبوس و مترو استفاده کنم، همیشه برای رفت و آمدم باید با تاکسی میرفتم، اما خود همین تاکسی سوار شدنها هم خالی از مشکل نبود، رانندگان تاکسیها برای سوار کردن من خیلی غر میزدند و برای اینکه ویلچرم را به من دهند رفتارهای خوبی نداشتند.
او از خطاطی و خوش نویسیاش برایم گفت: از سال ۸۱ خوش نویسی کار میکردم و سال ۸۶ مدرک ممتاز خوش نویسیام را گرفتم و در چند نمایشگاه شرکت کردم و در انجمن خوشنویسی کرج چند بار شرکت کردم و هربار مقام اول تا سوم را کسب کردم. در آموزشگاه رعد به معلولانی که شرایط جسمی آنها مانند من بود، آموزش خوشنویسی میدادم و به صورت رایگان این کار را برای آنها انجام دادم. در سال ۸۷ هم با آسایشگاه کهریزک محمد شهر آشنا شدم و با سالمندان و معلولان جسمی_حرکتی خوشنویسی کار میکردم. برایم جالب بود، سالمندانی که حتی خواندن و نوشتن هم بلد نبودند، وقتی با آنها خوشنویسی کار میکردم با حروف آشنا شدند و تا حدودی الفبا را یاد گرفتند.
سرانجام سمینه در سال ۱۳۸۹ در آسایشگاه کهریزک در قسمت مخابرات مشغول به کار شد و بعد از ۸ سال به علت عدم علاقه از این کار استعفا داد، عدم تطابق شغل و مدرک تحصیلیاش، سختی کار و ارتباط با اپراتور و ... دلایل بیرون آمدن او از این شغل شد. بعد از اینکه از شغلش استعفا داد، در یک سفر چند روزه به نیشابور نزد یک استاد، فیروزه تراشی را یاد گرفت. استاد فیروزه تراش به سمینه گفته بود برای یادگیری این کار باید ۱۰ تا ۱۵ جلسه آموزشی داشته باشند، اما به اصرار سمینه تمام آموزشها در ۲ روز به او داده شد و سمینه به استادش ثابت کرد که میتواند در زمان کمتر هم کار فیروزه تراشی را یاد بگیرد. از همان نیشابور فیروزه را خرید و به خانه اش آمد و با تهیه دستگاه تراش فیروزه، کارش را آغاز کرد و بعد از استعفایش از آسایشگاه کهریزک، تمام وقت خود را صرف این کار کرد و با اجاره یک مغازه کار خود را به صورت رسمی آغاز کرد.
سمینه گفت: تراش فیروزه را خیلی دوست دارم و به کاری که در حال حاضر مشغول آن هستم، علاقه دارم. به دلیل اینکه مدل زیورآلاتی که با فیروزه کار شده و در بازار هم میبینیم را دوست نداشتم، به طراحی انواع زیورآلات به سلیقه خودم پرداختم تا مدلهای جوان پسند تری را با سنگ فیروزه درست کنم، در حال حاضر هم با استفاده از بستر فضای مجازی در حال گسترش کارم هستم.
او از سختی تمام کارهایی که انجام داده است برایمان گفت: رفت و آمد در شهر، سوار و پیاده شدن از تاکسی، عدم همکاری رانندگان تاکسی برای سوار کردن من، دقایق طولانی را در انتظار تاکسی بودن و...، با همه این شرایط همیشه دوست داشتم در هر موقعیتی که بودم کارم را به درستی انجام بدهم و کم کاری نکنم. برای خانوادهام هیچ وقت از سختیها و مشکلاتم نمیگفتم، دوست نداشتم به خانوادهام زحمت بدم و باری را روی دوش دیگران بذارم. حرفها و گوش کنایههایی هم از مردم شنیدم که چرا با این شرایط جسمی که دارم تنها بیرون میرفتم، اما من دوست داشتم مستقل باشم، این را پدرم به من آموخت که "تو داری زندگی خودت را میکنی و همه نمیتوانند همیشه کنار تو باشند" به همین دلیل من همیشه سعی میکردم کارهایم را خودم انجام دهم.
سمینه به شهری که برای افراد معلول مناسب سازی نیست اشاره کرد و در ادامه گفت: رفت و آمد در شهر برای ما که با ویلچر هستیم سخت است، هیچ چارهای هم نیست در هر جای دنیا هم که باشیم این پلهها بر سر راه ما افراد معلول سبز میشوند و باید این موانع را طی کنیم. برای اینکه زندگی کنیم باید موانع را هم رد کنیم و نباید آنها سد راه ما شود.
دختر قصه ما علاقه زیادی به کوهنوردی داشت و از بچگی عاشق کوه پیمایی بود، حالا چندسالی میشود سمینه با زانوبند ابداعی خود کوه نوردی میکند، او گفت: دوست داشتم در طبیعت قدم بزنم، اما شرایطش نبود و چند نفر باید ویلچر من را هل میدادن، اما من این طور طبیعت گردی و کوهنوردی را دوست نداشتم، دوست داشتم خودم قدم بزنم و در طبیعت راه برم تا اینکه زانوبند والیبال را بر روی زانوهایم بستم و یک تیکه چرم بر روی زانو بند گذاشتم و از سال ۹۱ کوهنوردی را آغاز کردم، این اقدام زندگی من را خیلی تغییر داد و برای منی که سالها دوست داشتم با طبیعت ارتباط داشته باشم و خودم قدم بزنم، اتفاق مهمی بود. همچنین برای منی که خیلی تحرک ندارم و همیشه روی ویلچر هستم از لحاظ جسمی و روانی خیلی مفید بود. بارها دیدم افرادی که هم مسیر من در کوهنوردی هستند چقدر با دیدن من انگیزه گرفتند و بسیار از آنها شنیدم که چقدر دیدن من در این شرایط، برای آنها انگیز بوده است.
سمینه رنجهای زیادی کشیده بود، اما چیزی که در میان این رنجها به آن اشاره کرد، ناآگاهی خانوادهاش از نوع معلولیت دخترشان بود. او گفت: خانوادهام به دلیل کم بودن اطلاعاتشان، شرایط خانه را برای من مناسب سازی نکرده بودند و یا حتی ویلچری که برای من تهیه کرده بودند مناسب شرایط جسمی من نبود و برایم بزرگ بود، به همین دلیل ستون فقرات من آسیب دید و حتی کارم نزدیک بود به جراحی برسد، اما در نهایت یک پزشک با کار درمانی و ماساژ شرایط من را بهتر کرد. چندسالی است که ویلچر سایز خودم را تهیه کردم. ناآگاهی خانواده و گران بودن وسایل توانبخشی این امکان را فراهم نکرد که خانوادهام ویلچر مناسب برای من تهیه کنند که برای من جدا از مشکل جسمی که دارم، مشکل دیگری ایجاد نشود.
او حالا چند سالی است که به دنبال ادامه تحصیل است و توانسته بود دانشگاهی را پیدا کند که برای افراد دارای معلولیت مناسب سازی شده است، این دانشگاه موانع فیزیکی را برای سمینه کم کرده تا بتواند درسش را ادامه دهد.
گزارش از فرناز عبدالمحمدزاده
پاسخ ها