به گزارش خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی اخبار ، ما تجربه دست جمعی زیادی داشتیم. چند سال پیش، هی زلزله آمد و مجبور بودیم برای هموطنانمان اقلام امدادی و غذایی ارسال کنیم و یا آن شب که در تهران زلزله آمد و همه در ماشین خوابیدیم، خودش مصداق فعالیتهای دست جمعیمان بود.
اینها اولین و آخرین تجربههای ما نبود؛ چرا که آن موقعها که من هنوز به دنیا نیامده بودم پدر و مادرم در دهه شصت، ترسهای دسته جمعیای را تجربه کردند که خاطراتش به گوش امثال ما رسیده است.
از غم دسته جمعی که نگویم، تخصص ما شده. از هیئت و دسته و سینه زنی و احیا گرفته یا تشییع سردار و ... البته شادیهای دسته جمعی ای، چون شادی رفتن به جام جهانی را هم باهم تجربه کردیم.
اما در کنار همه این تجربهها اربعین تجربهی دسته جمعی بود که هرسال تکرار میشد. هرسال یک گروه زیادی جلوی مرز، جلوی سفارت صف میبستند و آخر صفشان هم میخورد به یک جاده که اولش پدر ایستاده بود و عمود به عمود به حسین (ع) و عباس (ع) ختم میشد.
ما اینطور شنیده بودیم که میرفتند اول از پدر اذن میگرفتند و بعد به سمت پسر فرار میکردند..(فَفِروا اِلی الحُسین)
هرسال ۴- ۵ میلیون آدم جمع میشدند و از روزمرگی هایشان کنده میشدند و یک هفته میرفتند یک کشور دیگر و بعد برمیگشتند وسط روزمرگیهای دیگرشان. اما همه آدمها همچین وضعیتی نداشتند، کنار این آدمها نیز عدهای اقلیت محسوب میشدند و «جامانده» اسمشان بود. من هر سال جزو این گروه اقلیت بودم. ما نه میتواستیم برویم و نه میتوانستیم مثل قبل به روزمرگیهای زندگی ادامه دهیم.
جاماندن ترکیبی از حسرت و غم توامان با ترس بود. زمانی به خودت میآمدی و میدیدی حتی نزدیکترین آدمهای زندگیت رفتن و تو تنها کسی هستی که ماندی، خودتی و خودت. در مقابل، عده ای تجربهای متفاوتتر از تو داشتند، یک جور شوق، انتظار و اجابت، تجربه میکردند.
جاماندهها تقریبا بعد از عاشورا دل نگرانند. هم امید دارند هم میدانند نشدنی خاصی در کارشان وجود دارد. بارها شده دنبال کارهای رفتن، هم رفتند، اما «جامانده» انگار روی پیشونیشان نوشته شده بود.
من هرسال معمولا از ۲۰ روز قبل از اربعین در لاک خودم بودم و آنهایی که داشتند آماده میشدند و از پاسپورت، پیکسل و کوله هایشان استوری میگذاشتند را میوت میکردم و پیام هایشان که قالبا مضمون هایی، چون حلال کن و خداحافظ داشت را با یک التماس دعا خالی جواب میدادم. مسیر شروع می شد و کاروان به کاروان به این مسیر اضافه میشد تصاویرش برایم حسرتی توام با حسادت داشت.
هیچ کدام یک از پیام هایشان که میگفتند به یادت بودم، دعایت کردم و یا چندتا عمود به جای تو رفتم را نمیخواستم. من حسین(ع) را میخواستم و خودم را در بین الحرمین. تمام دردم این بود که او نمیخواست! او که درهم میخرید! لات و لوت و شر و بی نماز و... را میخرید، من را نمیخواست.
اما امسال قاعده بازی انگاری عوض شد...
من نرفته بودم و ندیده بودم! من چای عراقی رو با استکانهای کدر سر نکشیده بودم، من از طعم قهوه عربی چیزی نمیدانستم، گوش هایم با لهجه عراقی «هلابیکم یا زوار الحسین» نشیده بود. من حسرت چیزی رو داشتم که هرگز نچشیده بودم. از عید غدیر ترس برم داشته بود، اما برای آنهایی که دیده بودند و چشیده بودند.
وحشت کرده بودم که آن بیچارهها تمام سال در روزمرگی هایشان دست و پا زده بودند به امید یک هفته که لا به لای عمودها و نخل و آن گرد و غبارها آرام بگیرند و بعد از سلام دادن، برگردند.
پیش خودم میگفتم ما جاماندهها به این جاماندن عادت داریم، به تحمل هوای سنگین تهران یک هفته قبل از اربعین عادت داشتیم، اما این تازه جاماندهها یک عمر نوکری کرده بودند و عادت ندارند. نمیدانند این یک هفته تهران را چگونه بگذانند و قطعا هوای تهران روی قفسه سینه شان سنگینی میکرد.
فکر می کردم هرثانیه برایشان یک سال میگذرد و دق میکنند. این بندهها بلد نیستند دلشان را به کهف الشهدا و ... خوش کنند و نمیتوانند قلب ناآرامشان را یک طوری آرام کنند.
پیش خودم میگفتم کاش حسین (ع) رحم کند.
هرچی به محرم نزدیک میشدیم ترس و وحشتم بیشتر میشد. دست و پا زدنشان و حال ناآرامشان جیگرم را خون میکرد. حالا که آن یک هفته تمام شد و به اربعین رسیدیم اینها گالریهای موبایلشان را زیر و رو میکنند آه میکشیدند. جاماندگی حالا به یک تجربه دسته جمعی تبدیل شده. ما همه جاماندیم. صف کشیدنها دیگر اثر ندارد و از دست سفارت و مرز دیگر کاری برنمی آید. حسی که ما هرسال درک میکردیم حالا شبیه یک حال عمومی در قلب همه ریخته شده است. «حسین (ع) نخواسته بود.»
یک خط قرمز روی اربعین همه ما زدند و حالا در حال گذراندن عجیبترین تجربه دسته جمعی مان هستیم. ته ته کارنامه اعمال همه ما احتمالا ترکیبی از «ناشکری» و «کفران نعمت» است که احتمالا به بهداشت، غذا و پیدا نشدن جای خواب و سفت بودن زیر سرمان گیر داده بودیم.
انگار پردهها کنار رفته و بی لیاقتی ما به خودمان هم ثابت شده. فهمیدیم تمام این مدت ما نبودیم که میرفتیم، او بوده که میبرده.
شاید ما به این نرفتن نیاز داشتیم. احتمالا این حسرت هیچوقت از یادمان نمیرود و اربعینهای بعدی زائرهای «زائر تری» میشویم.
حسین (ع) است. راه هم ندهد. حسین (ع) است. ممنوع الورود هم کند حسین (ع) است. ما هر چقدر بی لیاقت و بی توفیق باشیم از کشتی نجات بودن او کم نمیشود و آن چیزی که میماند فراق این است که «او عراق است و ما ایرانیم». قطعا اگر رزق اربعین برای ما نشد، یا ما دست دراز نکردیم که بگیریم یا او نداده است. هر چه که باشد حسین (ع) حتما یک جایی چیزی برای نوکرش کنار گذاشته است.
|اربعین پرحسرت ۱۴۴۲ ه.ق|
*تیتر برگرفته از غزل عطار نیشابوری
پاسخ ها