به گزارش خبرنگار حوزه ادبیات گروه فرهنگی اخبار ، کتاب «دوست خدا» به قلم مژگان مدیری میکوشد تا کودکان را با فرهنگ کشورهای دیگر آشنا کرده و تجربیات ارزشمندی را در قالب داستانهای کوتاه و جالب به کودکان انتقال دهد.
یکی از بهترین روشهای یاددهی، آموزش غیرمستقیم توسط داستان است. بسیاری از مطالب آموزنده را میتوانیم از این طریق به دیگران بیاموزیم. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه و برگرفته از فرهنگهای گوناگون است که خواندن هر یک میتواند تلنگری در ذهن خواننده ایجاد کند.
بدون شک یکی از عواملی که باعث بقای فرهنگ یک جامعه و انتقال آن فرهنگ از نسلهای قبل به نسلهای بعد میشود وجود قصه و افسانههایی است که به صورت سینه به سینه نقل میشوند. شاید قسمتهایی از این داستانها و افسانههایی که در هر فرهنگ و جامعهای وجود دارند به نظر غیر واقعی و غیر منطقی برسند؛ اما واقعیت این است که در دل خود حاوی نکتهها و نگرشهای فرهنگی جوامع گذشته هستند.
خیلی از مسائل از جمله مرزبندیهای جغرافیایی، امور اقتصادی و سیاسی یک جامعه ممکن است به هر دلیلی دچار تغییر شوند؛ اما این داستانها و افسانهها دستخوش تغییر و تحریف نمیشوند، افسانهها و داستانهای عامیانه از عناصر ملفوظ فرهنگ و تمدن هر جامعهای است که بخش بزرگی از میراث فرهنگی آن جامعه را تشکیل میدهد.
در بخشی از کتاب «دوست خدا» میخوانیم:
جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی با لباس کهنه و گرد و خاکی و دست و صورت کثیف خسته و کوفته به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقالهای بزرگ و تازه خیره شد؛ اما بیپول بود.
به خاطر همین دودل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند. دستش توی جیبش روی تیغه چاقو بود که به یکباره پرتقالی را جلوی چشمش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمیخواهم.» سه روز بعد آدمکش فراری باز جلوی دکه میوه فروش ظاهر شد. این دفعه بیآنکه کلمهای بگوید، صاحب دکه فورا چند پرتقال را در دست او گذاشت.
فراری دهان خود را باز کرد، میخواست چیزی بگوید، ولی در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت. آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع میکرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد. میوه فروش مات و متحیر شد، وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت. عکس همان مردی بود که با لباسهای کهنه از او پرتقال مجانی میگرفت. زبر عکس او با حروف درشت نوشته بود «قاتل فراری» و برای کسی که او را معرفی کند مبلغی به عنوان جایزه تعیین کرده بودند. میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت، پلیسها چند روزی مرتب در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره جلوی دکه میوه فروشی ظاهر شد با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود. او به اطراف نگاهی کرد و متوجه وضعیت غیر عادی شد. دکهدار و پلیسها باکمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند. او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیبش بیرون آورد و به زمین انداخت و با بالا نگه داشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقۀ محاصره پلیس شد و بدون هیچ مقاومتی تسلیم و دستگیر شد.
گفتنی است کتاب «دوست خدا» مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته مژگان مدیری از سوی نشر آرمان رشد راهی بازار کتاب شده است.
پاسخ ها