شعر درباره چشم
در ادبیات فارسی، چشمها همواره به عنوان نمادی از عشق و زیبایی مورد توجه شاعران قرار گرفتهاند. شعر درباره چشم تصویری از عواطف عمیق و احساسات انسانی است که در اشعار شاعران معروف بهخوبی نمایان شده است. در این مقاله از ، به بررسی اشعار زیبا و ماندگار درباره چشم میپردازیم.
ای چشم تو دلفریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همی کنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی به دو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
شعر عاشقانه درباره چشم
چشم تو شهر فرنگیست که دیدن دارد
دیدمت خوب، دلم حس پریدن دارد
حرفها میزند از دور نگاهت با من
برق چشمان تو الحق که شنیدن دارد!
قاف امیدی و پاهای من دیوانه
در رسیدن به شما عزم دویدن دارد
گریه کم میکنم، اما چشم هایم پی تو
مثل هر ابر دگر عشق چکیدن دارد
ما همه منتظریم و تو نخواهی آمد ….
خودمانیم که ناز تو خریدن دارد!
زیر بال و پر زلفت دل ما را برگیر
که بدون تو فقط فکر رمیدن دارد
چند سالی ست که من مرده ام، اما قلبم
با مسیحایی تو شوق تپیدن دارد
بود در شهری و غمناک و فکور
درد نـابینائـی آن آگـاه را
بسته از هر سو به رویش راه را
گرچه او زیبا به سان ماه بود
بر لبش دایم ز حسرت آه بود
از قضـا بیـن جــوانان دیار
بود او را دوستــداری بی قرار
دوستـدارش نوجـوانی ساده بود
بهـر اَمــرِ ازدواج آمـاده بـود
لیک دخـتر در پـی اصرار او
دائماً می زد گــره در کار او
پاسخش این بود: گر بعداز عمل
چشم من بینا شود درهر مَحلّ
با نگاه چشــمِ همچـون آینه
می دهم پاسخ که آری یا که نه
در قبال اینچنین عذری به جا
هر دو تن بودند درخوف و رجا
تاکه یکروزی شنیدآن بی بصر
از پزشک چشم جرّاح این خبر:
کاتّفاقــی بهر او افتاده است
بهر او قــرنیه ای آماده است
الغرض بعد از عمل آن ماهرو
هر دوچشمش دید بر وَجه نکو
دوستدارش باهزاران شوق وشور
رفت روزی بهردیدن درحضور
بَهرِ گفتن ناگشوده لب هنوز
گوش او بشنید آهی سینه سوز
گفت دختر کور بودی ای پسر
من نمیدانستم ای خاکت به سر
روز دیگر دختــرِ آزرده یار
نامه ای دریافت کرد از دوستدار
نامه اش باخون دل آغشته بود
این سخن در نامه اش بنوشته بود:
شد ز من روشن تو را آن دیدگان
قدر چشمت، قدر چشم من بدان
از غم که چشمهای تو لبریز میشود
انگار فصلها همه پاییز میشود
تلفیق چشم شیر و غزال است چشم تو
چون با غرور و عشق گلاویز میشود
چشمان تو چنان ژرف است که چون خم میشوم از آن بنوشم
همهی خورشیدها را میبینم که آمدهاند خود را در آن بنگرند
همهی نومیدانِ جهان خود را در چشمان تو میافکنند تا بمیرند
چشمان تو چنان ژرف است که من در آن، حافظهی خود را از دست میدهم
این اقیانوس در سایهی پرندگان ، ناآرام است
سپس ناگهان هوای دلپذیر برمیآید و چشمان تو دیگرگون میشود
تابستان، ابر را به اندازهی پیشبند فرشتگان بُرش میدهد
آسمان، هرگز، چون بر فراز گندم زارها ، چنین آبی نیست
بادها بیهوده غمهای آسمان را میرانند
چشمان تو هنگامی که اشک در آن میدرخشد ، روشنتر است
چشمان تو ، رشک آسمان پس از باران است
شیشه ، هرگز ، چون در آنجا که شکسته است ، چنین آبی نیست
یک دهان برای بهار واژگان کافی است
برای همهی سرودها و افسوسها
اما آسمان برای میلیونها ستاره ، کوچک است
از این رو به پهنهی چشمان تو و رازهای دوگانهی آن نیازمندند
آیا چشمان تو در این پهنهی بنفش روشن
که حشرات ، عشقهای خشن خود را تباه میکنند ، در خود آذرخشهایی نهان میدارد؟
من در تور رگباری از شهابها گرفتار آمدهام
همچون دریانوردی که در ماه تمام اوت ، در دریا میمیرد
چنین رخ داد که در شامگاهی زیبا ، جهان در هم شکست
بر فراز صخرههایی که ویرانگران کشتیها به آتش کشیده بودند
و من خود به چشم خویش دیدم که بر فراز دریا میدرخشید
چشمانِ …..
کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
میتابانی
بال مژگان بلندت را
میخوابانی
آه وقتی که
تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
از دلم میگذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم میگردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم میکند
ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
ای قامتت بلندتر از قامت بادبانها
و فضای چشمانت
گستردهتر از فضای آزادی…
تو زیباتری از همهی کتابها که نوشته ام
از همهی کتابها که به نوشتن شان میاندیشم…
و از اشعاری که آمده اند…
و اشعاری که خواهند آمد…
گردآوری: بخش فرهنگ و هنر
پاسخ ها