داستانهای پندآموز پارسی
در این مقاله از ، به بررسی حکایت زاهد و مسافر میپردازیم، داستانی عرفانی از ادبیات پارسی که گفتوگویی عمیق میان زاهد پرهیزگار و مسافری در جستوجوی حقیقت را روایت میکند. این حکایت، پر از درسهای اخلاقی و عبرتآموز است. با ما همراه باشید تا نگاهی به مفاهیم عمیق این داستان کهن بیندازیم.
حکایت زاهد و مسافر، یکی از داستانهای عبرتآموز و عرفانی کلیله و دمنه، اثری برجسته در ادبیات پارسی است که با زبانی شیوا، گفتوگویی عمیق میان زاهدی پرهیزگار و مسافری در جستوجوی حقیقت را روایت میکند. این حکایت، با تأکید بر مفاهیمی چون قناعت، حکمت و پرهیز از فریب آرزوهای ناپایدار، درسهایی ارزشمند از خرد کهن ایرانی ارائه میدهد. در این مقاله، به بررسی این داستان و پیامهای اخلاقی آن میپردازیم.
داستانهای عبرتآموز کلیله و دمنه
رای گفت برهمن را: شنودم مثل بدکردار متهور که درایذا غلو نماید، و چون بهمثل آن مبتلا شود در پناه توبت و انابت گریزد. اکنون بازگوید مثل آنکه پیشه خود بگذارد و حرفی دیگر اختیار کند، و چون از ضبط آن عاجز آید رجوع او بهکار خود میسر نگردد و متحیّر و متأسّف فرومانَد.
برهمن جواب داد که: لکل عمل رجال؛ هر که از سمت موروث و هنر مکتسب اعراض نماید و خود را در کاری افگند که لایق حال او نباشد و موافق اصل او، لاشک در مقام تردد و تحیر افتد و تلهف و تحسر بیند و سودش ندارد و بازگشتن بهکار او تیسیر نپذیرد، هرچند گفتهاند که: الحرفة لاتنسی ولکن دقائقها تنسی. مرد باید که بر عرصه عمل خویش ثبات قدم برزد و بهر آرزو دست در شاخ تازه نزند و به جمال شکوفه و طراوت برگ آن فریفته نشود، چون به حلاوت ثمرت و یمن عاقبت واثق نتواند بود. قال النبی علیه الصلوة و السلم. من رزق من شیء فلیلزمه. و از امثال این مقدمه حکایت آن زاهد است. رای پرسید که: چگونه است آن؟
گفت:
روزی مسافری به زاویه او مهمان افتاد. زاهد تازگی وافر، واجب داشت و به اهتزاز و استبشار پیش او باز رفت. چون پایافزار بگشاد پرسید که: از کجا میآیی و مقصد کدام جانب است؟ مهمان جواب داد که: بر حال عاشقان و صادقان به سماع ظاهر بی عیان باطن، وقوف نتوانی یافت. و هرکه بی دل وار قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک سرگردان در بادیه فراق میپوید و مقامات متفاوت پس پشت میکند تا نظر بر قبله دل افگند، و چندانکه این سعادت یافت جان از برای قربان در میان نهد، و اگر از جان، عزیزتر جانانی دارد هم فدا کند. یا بنی انی اری فی المنام انی اری فی المنام انی اذبحک. در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی.
چون ازین مفاوضت بپرداختند زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هردو ازآن بهکار میبردند. مهمان گفت: لذیذ میوهای است، و اگر در ولایت ما یافته شدی نیکو بودی، هرچند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست. و در آن بلاد انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی بهکمال است. بحمدالله یافته میشود و رجحان آن بر خرما ظاهر است.
زاهد گفت: با این همه، هرچند که هرچه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است. نیکبخت نشمرند آنرا که آرزوی چیزی برَد که بدان نرسد، چه تعذّر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشتاند؛، و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد، چه قناعت از موجود ستوده است و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دناءت و قصور همّت باشد.
و این زاهد سخن عبری نیکو گفتی و دمدمهای گرم و محاورتی لطیف داشت. مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد. نخست بر وی ثنا کرد و گفت: چشم بد دور باد! نه فصاحت ازین کاملتر دیدهام ونه بلاغت ازین بارعتر شنوده.
بگداخت حسود تر چو در آب شکر زانک
در کام سخن به ز زبانت شکری نیست
این التماس را چنانکه از مروت تو سزد به اجابت مقرون گردانی، چه بیسابقه معرفت در اکرام مقدم من ملاطفت واجب دیدی و در ضیافت ابواب تکلف تکفل کردی؛ امروز که وسیلت مودت و دالت صحبت حاصل آمد اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا بهاهتزاز تلقی نمایی سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندران هرچه مشکورتر باشد.
زاهد گفت: فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم، و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم آنچه میسر گردد از نصیحت بجای آورده شود، و اندر تعلیم و تلقین مبالغت واجب دیده آید.
مهمان روی بدان آورد و مدتی نفس را دران ریاضت داد. آخر روزی زاهد گفت: کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفتهای.
خواهی که چو من باشی و نباشی
خواهی که چو من دانی و ندانی
و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن خلاف روا بیند کار او را استقامتی صورت نبندد.
مهمان جواب داد که: اقتدا به آبا و اجداد در جهالت و ضلالت از نتایج نادانی و حماقت است. و کسب هنر و تحصیل فضایل ذات نشان خرد و حصافت و دلیل عقل و کیاست.
همچو احرار سوی دولت پوی
همچو بدبخت زاد و بود مجوی
زاهد گفت: من شرایط نصیحت بجای آوردم و میترسم از آنچه عواقب این مجاهدت به ندامت کشد چنانکه آن زاغ میخواست که تبختر کبگ بیاموزد.
حکایت زاهد و مهمان به زبان امروزی
رای به برهمن گفت: شنیدهام که آدم بدکار و گستاخ، در آزار دادن دیگران زیادهروی میکند، اما وقتی خودش به همان مشکل دچار شود، به توبه و پشیمانی پناه میبرد. حالا بگو، مثل کسی که حرفهاش را رها کند و به کار دیگری روی آورد، اما چون نتواند آن را بهخوبی انجام دهد، بازگشت به کار قبلیاش هم برایش ممکن نشود و سرگردان و پشیمان بماند، چیست؟
برهمن پاسخ داد: هر کاری مردانی دارد. کسی که از جایگاه موروثی یا مهارت اکتسابی خود رویگرداند و به کاری بپردازد که نه مناسب حالش باشد و نه با ریشه و اصلش سازگار، بیتردید در تزلزل و سردرگمی گرفتار میشود و حسرت و اندوه میبیند، اما سودی نمیبرد و بازگشت به کار قبلیاش هم آسان نخواهد بود. هرچند گفتهاند: «حرفه فراموش نمیشود، ولی جزئیاتش از یاد میرود.» انسان باید در میدان کار خود استوار بماند و به هر آرزویی دست به شاخهای تازه نزند و فریب زیبایی گلها و طراوت برگها را نخورد، چون نمیتواند به شیرینی میوه یا نتیجه خوب آن مطمئن باشد. پیامبر (ص) فرموده: «هرکس از چیزی روزی یافت، به آن بچسبد.» از مثلهای این موضوع، داستان آن زاهد است.
رای پرسید: آن داستان چیست؟
نقل کردهاند که در سرزمین کنوج، مردی نیکوکار و پرهیزگار زندگی میکرد. او در دین کوشش بسیار داشت و به انجام عبادات و طاعات پایبند بود. وقت خود را صرف زنده نگه داشتن سنتهای حکیمان میکرد و زندگیاش را وقف کارهای خیر کرده بود. از دلبستگی به دنیا و کسب مال حرام به دور بود و از ریا، غیبت و نفاق پاک بود.
روزی مسافری به گوشه عزلت او مهمان شد. زاهد با شوق و خوشرویی به استقبالش رفت و چون مهمان کفشهایش را درآورد، پرسید: «از کجا میآیی و مقصدت کجاست؟» مهمان پاسخ داد: «نمیتوانی حال عاشقان و صادقان را بفهمی، مگر با دل و بصیرت. هرکس بیدل در راه عشق قدم بگذارد و هدفش رضایت معشوق باشد، بیتردید در بیابان جدایی سرگردان میشود و مراحل گوناگون را پشت سر میگذارد تا به قبله دل برسد. اگر این سعادت نصیبش شود، جانش را قربانی میکند و اگر چیزی عزیزتر از جان داشته باشد، آن را هم فدا میکند. همانطور که در قرآن آمده: یا بنی إنی أری فی المنام أنی أذبحک (ای پسرم، در خواب دیدم که تو را قربانی میکنم). خلاصه، قصه من طولانی است و سفرم آغاز و پایانی ندارد.»
پس از این گفتوگو، زاهد دستور داد مقداری خرما آوردند و هر دو از آن خوردند. مهمان گفت: «میوه خوشمزهای است، ولی اگر در دیار ما بود، بهتر میشد. هرچند خرما سنگین است و با مزاج انسان سازگار نیست. در سرزمین ما انواع میوهها و طعمهای گوناگون یافت میشود که هر کدام لذتی کامل و شیرینی بینظیر دارند و برتریشان بر خرما آشکار است.»
زاهد گفت: «با این حال، هر چیزی که طبع به آن میل دارد، وجودش بهتر از نبودش است. خوشبخت کسی نیست که آرزوی چیزی کند که به آن نرسد، زیرا ناکامی در رسیدن به خواستهها و سعادت، پشت سر هم میآیند. اگر گفته شود که قناعت بهتر است، عقل آن را نمیپذیرد، چون قناعت به آنچه موجود است، ستودنی است، اما راضی بودن به آنچه نیست، نشانه پستی و کمهمت بودن است.»
زاهد با سخنان عبری زیبا و گفتوگویی دلانگیز صحبت میکرد. مهمان از سخنان او خوشش آمد و خواست زبان عبری را یاد بگیرد. ابتدا او را ستود و گفت: «چشم بد دور! فصاحت و بلاغتی کاملتر از این ندیدهام و نشنیدهام.
مثل شکر در آب، حسود ذوب شد
که در کام سخن، شیرینتر از زبان تو نیست.»
سپس گفت: «از تو میخواهم که این درخواست را به شایستگی اجابت کنی. تو پیشتر با من مهربانی کردی و در مهماننوازی سنگ تمام گذاشتی. حالا که دوستی و همصحبتی ما شکل گرفته، اگر لطف کنی و خواستهام را با شوق بپذیری، این مهربانیات مایه شکر و سپاس خواهد بود.»
زاهد گفت: «فرمان میبرم و به این صمیمیت افتخار میکنم. اگر این اشتیاق صادقانه است و تصمیم به یادگیری جدی است، هرچه در توانم باشد برای راهنمایی و آموزش انجام میدهم.» مهمان به یادگیری پرداخت و مدتی خود را به سختی انداخت. روزی زاهد گفت: «کار دشوار و رنج بزرگی را انتخاب کردهای.
میخواهی مثل من باشی، اما نیستی
میخواهی مثل من بدانی، اما نمیدانی.»
او افزود: «هرکس زبان و حرفه خود را رها کند و برخلاف راه پیشینیان عمل کند، کارش به سامان نمیرسد.» مهمان پاسخ داد: «پیروی کورکورانه از پدران و اجداد در نادانی و گمراهی، نتیجه حماقت است. کسب هنر و فضیلت، نشانه خرد و هوشیاری است.
مثل آزادگان به سوی بزرگی بکوش
مثل بدبختان، به دنبال اصل و نسب نباش.»
زاهد گفت: «من وظیفه نصیحت را انجام دادم، اما میترسم که نتیجه این تلاش به پشیمانی منجر شود، همانطور که زاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد.»
گردآوری:بخش سرگرمی
پاسخ ها