شایعاتی دربارۀ ارتباط با موجودات عجیب در دهۀ ۱۹۳۰ میلادی کم نبودند؛ اما یکی از این شایعات با اینکه هرگز اثبات نشد، هنوز هم پرسشهای زیادی را پشت سر خود باقی گذاشته است؛ شایعهای دربارۀ وجود یک خدنگ سخنگوی مرموز که خانهای دورافتاده را در یک جزیرۀ دورافتاده «تسخیر» کرده بود.
فرادید: در دهۀ ۱۹۳۰ اخبار اروپا روز به روز شومتر و ترسناکتر میشد: ظهور فاشیسم، افزایش خطر جنگ و تاثیرات پایدار رکود بزرگ بخشی از این اخبار بودند. اما در همان دهه بود که یک ماجرای جالب و جذاب هم در روزنامهها منتشر میشد؛ داستانی دربارۀ یک خدنگ سخنگو که گفته میشد یک کلبه را در جزیرهای دورافتاده در دریای ایرلند تسخیر کرده است.
اسم این خدنگ جِف بود؛ حیوانی که داستان عجیب و غیرقابل توضیحش هنوز هم بعد از نزدیک به یک قرن توجه و علاقۀ خیلیها را به خودش جلب میکند. اما ماجرا واقعا از چه قرار بود و چه شد که ناگهان توجهی بینالمللی نسبت به این جانور عجیب در رسانهها برانگیخته شد؟
طرحی که یک هنرمند در دهۀ 1930 با الهام از ماجرای «جف» ترسیم کرد
داستان جف از مزرعهای به نام دورلیش کاشن در جزیرۀ «مَن» آغاز شد؛ جزیرهای 221 مایل مربعی بین انگلستان و ایرلند که به خاطر زیبایی فوقالعاده و سواحل صخرهای معروف است. در اوایل دهۀ 1930 اعضای خانوادۀ اروینگ (Irving) گزارش دادند که صداهای عجیبی را از پشت دیوارهای سنگی کلبۀ قدیمیشان در جزیره میشنوند. آنها گفتند که ابتدا خیال کرده بودند این صدای یک موش است اما ناگهان یک روز آن موجود شروع به صحبت کردن با آنها کرده است. طبق ادعای خانوادۀ اروینگ جانور خودش را جف معرفی کرده بود و گفته بود که یک خدنگ هشتادساله اهل دهلینو است.
طبق گفتۀ جیمز، مارگارت و دختر نوجوانشان وویری اروینگ، این خدنگ با صدایی بلند و بم و با چند زبان مختلف با آنها صحبت کرده بود. او با آنها گفتگو کرده بود، گاهی حرفهایشان را تقلید کرده بود و گاهی هم تهدیدشان کرده بود. شبهای این خانواده پر از صدا و داستانهای جف شده بود؛ به طوری که طبق ادعای خانوادۀ اروینگ آنها بالاخره با او دوست شده بودند.
به گفتۀ آنها جف شوخطبع و خونگرم بود؛ اعضای خانواده به او غذا میدادند و با او وارد گفتگوهای طولانی میشدند. در عوض، خدنگ هم برای آنها خرگوش شکار میکرد و برایشان افسانههای پریان تعریف میکرد و لطیفه میگفت. میگویند او یک بار گفته بود: «من اتم را میشکافم؛ من بُعد پنجم هستم؛ من هشتمین عجایب جهانم». او همچنین به آنها گفته بود که میتوانم همهتان را بکشم «اما این کار را نمیکنم».
جیمز و دخترش وویری در ورودی کلبهشان در جزیرۀ من
هر سه عضو خانواده گفته بودند که میتوانستند با خدنگ حرف بزنند و میگفتند که او علاقۀ ویژهای به وویری دختر خانواده داشته است. ادعای اعضای این خانواده مبنی بر اینکه یک خدنگ سخنگو خانهشان را تسخیر کرده است، کم کم توجه مردم محلی را به خود جلب کرد و آنها اسم خدنگ را «شبح دالبی» گذاشتند؛ دالبی نام نزدیکترین روستا به خانۀ اروینگها بود.
کم کم روزنامهنگارها ماجرا را شنیدند و به سمت جزیره سرازیر شدند تا سر در بیاورند که آیا خانوادۀ اروینگ چند آدم زیادی شوخطبع هستند یا چند متقلب حرفهای. اما خانوادۀ اروینگ مرموزتر از آن بود که بشود به این سادگیها از کارشان سر درآورد. با اینکه در حضور غریبهها سر و صداهایی از اطراف خانه به گوش میرسید اما صدای حرف زدن یک خدنگ شنیده نمیشد و بنابراین خانوادۀ اروینگ نمیتوانستند ادعایشان را مبنی بر وجود این موجود ثابت کنند.
با اینحال در سال 1931 یک گزارشگر نوشت: «این آدمهایی که ادعا میکنند صدای یک راسوی عجیب را شنیدهاند، به نظر آدمهای صادق و راستگویی میرسند که بعید است خودشان را درگیر یک چنین شوخی طولانی و دشواری کرده باشند».
لمبرت، گزارشگر بیبیسی در حال بررسی محیط اطراف خانۀ اروینگها
وقتی ماجرای جف شهرت جهانی پیدا کرد، بعضی از پیروان مکتب اسپیریچوالیسم هم به آن توجه نشان دادند؛ اسپیریچوالیسم جنبشی بود که در آن زمان پرطرفدار شده بود و ادعا میکرد که انسانها از طریق واسطهها و اشباح میتوانند با جهان ارواح ارتباط برقرار کنند. طرفداران این جنبش خیلی زود به سمت جزیره شتافتند تا خدنگ سخنگو را ملاقات کنند. به علاوه، موسسه بینالمللی تحقیقات روانی نیز تحقیقاتی را دربارۀ این موضوع آغاز کرد؛ این موسسه که مقر آن در لندن بود ادعا میکرد میتواند واقعی بودن پدیدههای مختلف را با آزمونهای گوناگون تایید یا رد کند.
هری پرایس کارآگاه متخصص بررسی شایعات بود که از طرف این موسسه به جزیرۀ مَن رفت. یک گزارشگر بیبیسی به نام لمبرت هم در این سفر همراه او بود. اما خدنگ در طول اقامت آنها نیز هرگز سخن نگفت.
اروینگ برای اثبات ادعایش مقداری مو، دندان و ناخن به پرایس داد و ادعا کرد آنها متعلق به جف هستند اما بعدا معلوم شد که آنها متعلق به سگ گلۀ خانواده بودهاند. در کتابی که در سال 1936 منتشر شد، نویسنده نتیجهگیری کرده بود که در فقدان هر گونه شواهد، باید این ادعا را یک شایعۀ توخالی دانست.
اما خانوادۀ اروینگ حاضر به عقبنشینی از ادعایشان نبودند. آنها میگفتند «جف وجود دارد؛ او مثل صلیبی است که ما ناچار از حمل آن هستیم». خیلیها هم از خانواده حمایت میکردند و آنها را آدمهای ساده و صادقی میدانستند که امکان ندارد چنین دروغی را ساخته باشند. مدتی بعد پای جف به دادگاه هم کشیده شد.
لمبرت در کنار جیمز و وویری
وقتی لمبرت، گزارشگر بیبیسی، در نشریه مطالبی دربارۀ جف نوشت، موضوع این خدنگ سخنگو شهرت بیشتری هم پیدا کرد. یک روزنامهنگار دیگر لمبرت را متهم به باور به امور خفیه و جادویی کرد، لمبرت علیه او شکایت کرد و در دادگاه پیروز شد. لمبرت همچنین از کارفرمای خودش یعنی بیبیسی نیز به دلایل مشابهی شکایت کرد و این شکایت باعث شد که نخستوزیر وقت انگلستان استنلی بالدوین دستور تحقیقات ویژهای را در این رابطه بدهد. نتیجۀ تحقیقات این بود که بیبیسی مرتکب خطایی نشده است.
مورخی به نام جفری اسکونس مینویسد: «در میان این همه ماجراهای مربوط به جادو و روزنامهنگاری و محاکمه، واقعا سخت میشد فهمید که چه کسی واقعا به چه چیزی اعتقاد دارد. نمیشد کسانی را که واقعا به وجود خدنگ باور داشتند از کسانی که تظاهر به داشتن این باور میکردند جدا کرد».
اما حتی اگر ماجرای جف واقعا فقط یک دروغ بود، به هر حال اروینگها هرگز ادعایشان را پس نگرفتند. خیلی از آدمها در آن دوران چنین ادعاهایی را مطرح کردند اما نهایتا به دروغگویی اعتراف کردند ولی خانوادۀ اروینگ از این دسته افراد نبودند. آنها با قدرت تمام ادعا میکردند این خدنگ وجود دارد و حرف میزند و با آنها دوست شده است.
خانوادۀ اروینگ سر میز شام
بالاخره زمانی که جیمز اروینگ بیمار شد و وویری اروینگ بزرگ شد و خانۀ پدری را ترک کرد، دیگر جف سخن نگفت. مارگارت مزرعه را فروخت و مردی که مزرعه را خریده بود سال بعد ادعا کرد که جانوری عجیب را در مزرعه با تیر زده و کشته است. وویری اروینگ که در سال 2005 از دنیا رفت، هرگز داستانش را دربارۀ جف تغییر نداد و از ادعای خانوادگیشان دست نکشید.
آیا وویری آدمی بود که میتوانست سالها به گفتن یک دروغ بدون تغییر ادامه بدهد؟ آیا اروینگها قربانی یک جور توهم جمعی شده بودند؟ مورخان هنوز هم دربارۀ اینکه چرا یک خانواده باید سالهای سال به گفتن یک دروغ ادامه دهند تردید دارند؛ آن هم دروغی که باعث میشد ارزش ملک آنها پایینتر بیاید و موجب فقر آنها بشود. تنها چیزی که آنها به دست آورده بودند یک شهرت همراه با سوءظن بود.
صرفنظر از اینکه پاسخ این سوالها چه باشد، ماجرای جف هنوز هم بعد از دهها سال جالب توجه و وسوسهانگیز است. شاید امروز جف ساکت باشد اما پرسشها و توجهاتی که این «انسان-راسو» ایجاد کرده بود هنوز هم ذهنها را به خود مشغول میکند.
پاسخ ها