تا به حال نسخه های سینمایی زیادی از هملت، این پرآوازه ترین نمایشنامه شکسپیر، ساخته شده است که در همه آن ها، قهرمانِ ماجرا، بی چون و چرا، خودِ هملت بوده است. اما اینبار قرار است همه داستان از دیدِ یک زن روایت شود. اوفلیایی که هملت را دوست داشت. این موضوع از همان اول ما را کنجکاو میکند که برویم و قصه را دوباره گوش کنیم. جالب است که بعد از دیدنِ آن میتوانیم با قاطعیت بیشتری بگوییم که انگار چیزی رام نشدنی در این نمایشنامه وجود دارد که اجازه نمیدهد قهرمانی دیگر جای هملت را بگیرد. ویجیاتو را در بررسی فیلم Ophelia همراهی کنید.
در هملتِ شکسپیر شخصیتِ اوفلیا دختری معصوم، زود رنج و تا حدی منزوی است که بعد از کشته شدن کاملا ناخواسته پدرش به دست هملت، دچار دیوانگی میشود و در رودخانه خودکشی میکند. اینبار فیلمی ساخته شده که میخواهد یک هملت زنانه باشد و داستان را از زاویه دید اوفلیا (با بازیِ دیزی ردیدلی) روایت کند. فیلم برای این کار نیاز دارد پیچشهای داستانی متفاوتی را وارد قصه اصلی کند.
اولین تفاوت از جایی شروع میشود که اوفلیا دیگر دختر یک صدراعظمِ بانفوذ نیست (چنانچه در نمایشنامه بوده) بلکه دختر یک پیشکار ساده و معمولی است که همچون دختران دیگر حق سوادآموزی و حتی ورود به کتابخانه قصر را ندارد. او تنها بخاطر بزرگواری ملکه گرترود (نائومی واتس)، به جمع پیشخدمت هایش وارد میشود. این مقدمه، اولین پیچش داستانی را ایجاد میکند و باعث اتفاقات بعدی از جمله مسایل عشقی و اختلاف سطح اجتماعی و طبقاتی بین اوفلیا و هملت (جورج مک کی) میشود.
از سویی اوفلیا همچنان دختری معصوم، آرام و البته با شیطنت هایی درونی است. او خلوت هایی شخصی برای خود دارد و از جمع فاصله میگیرد. در این خصوصیت تا حدی به اوفلیای شکسپیر نزدیک میشود اما فورا تفاوت دوم شکل میگیرد. در نمایشنامه شکسپیر، اوفلیا بیش از اندازه ضعیف نشان داده میشود که هیچوقت برایم خوشایند نبود.
اما در این فیلم، او بعد از کشته شدن پدرش به طور منطقی درک میکند که هملت به عمد چنین کاری نکرده و در نتیجه اتفاق به صورت دیگری تعریف میشود. هر چند ضعف های فیلمنامه به شدت انگیزه و اعمال اوفلیا را مصنوعی و دروغین جلوه میدهد و این تفاوت های جالب توجه را قدر نمیداند.
برای توضیح این موضوع لازم است اندکی به نمایشنامه شکسپیر سر بزنیم. در نمایشنامه همه چیز کاملا درست و منطقی پیش میرود. روح پدر هملت به نزد او میآید و پسرش را از راز کشته شدن خودش اگاه میکند و اوفلیا نقشی در این آگاهی ندارد. از سوی دیگر بعد از آنکه هملت مطمئن میشود قتل واقعا کار عمویش بوده است، باز هم تردید دارد که او را بکشد یا نه. به همین دلیل است که بعد از اتمام نمایشِ دوره گردها هم دست به انتقام نمیزند. اصلا همین تردیدها است که هملت شکسپیر را به یک شاهکار تبدیل میکند.
حالا به سراغ فیلم میرویم. در جایی که اوفلیا متوجه میشود که کلادیوس، عموی هملت، دست به کشتن برادر خودش زده، این موضوع را به هملت اطلاع میدهد. بگذریم که کلادیوس آنقدر نمیتوانسته احمق باشد که همچنان بعد از روز ها سم را در جیب خودش نگه دارد و همچنان با همان لباس زمان قتل به دیدن ملکه بیاید. در نتیجه هملت به فکر انتقام میافتد اما باید مطمئن شود.
پس در نمایشی که به راه میاندازد، از چهره برافروخته و عکس العمل عمویش، شک هملت به طور کامل رفع میشود. باز بگذریم که هملت چگونه انقدر احمق و نادان شده که در همان زمان روی شاه شمشیر میکشد، اما در هر صورت، اوفلیا جلوی او را میگیرد و از او می خواهد که شمشیرش را کنار بگذارد.
اگر بنا بود اوفلیا هملت را از انتقام باز دارد پس چه لزومی داشت که اصلا به او بگوید. اوفلیا هیچ گونه انگیزه ای برای آگاه کردن هملت ندارد چرا که می داند هملت به محض مطلع شدن از این موضوع، آن را آشکار میکند و در نتیجه در خطر می افتد و عمویش نقشه قتل او را می کشد. پس یک زن به طور منطقی هرگز نمیخواهد چنین اتفاقی برای معشوقش بیفتد.
در واقع به این دلیل که نویسنده و کارگردان، میخواهند اوفلیا را به شخصیت اصلی و به نوعی قهرمان ماجرا تبدیل کنند، اتفاقاتی را که در نمایشنامه رخ میدهد (آگاه شدن هملت از جنایت عمویش) و یا آنچه را که رخ نمیدهد (هملت بعد از اتمام نمایش از کشتن عمویش موقتا صرف نظر میکند)، به عنوان نتیجه گفتار و رفتار اوفلیا نشان میدهند. در اینجاست که کم کم انگیزه ها و رفتار اوفلیا برای ما غیرمنظقی به نظر میرسند و میتوانیم به خوبی دست فیلمنامه نویس را در این دستکاری ها ببینیم.
نویسنده اتفاقات کلی نمایشنامه را حفظ کرده اما علت رخ دادن آن اتفاقات را تغییر میدهد. علت هایی که اصلا درست جاسازی نشده اند. به طور مثال، کلادیوس متوجه شده که اوفلیا قضیه سم خور شدنِ شاه سابق را به هملت گفته است و در نتیجه نیاز دارد اوفلیا را از بین ببرد.
اما باز قسمت غیرمنطقی قضیه اینجاست که اوفلیا در جمعی که برادرش حضور دارد، او را از اینکه در خطر است آگاه نمیکند. نه تنها این کار را نمی کند بلکه برای خالی نبودن عریضه ادای دیوانه ها را در میآورد تا بتواند دیوانه شدن های اوفلیا در نسخه شکسپیر را توجیه کند و در فیلم به هر نحوی بگنجاند.
چرا اوفلیایی که در خطر مرگ است برادرش را آگاه نمیکند؟ چرا با آنکه می داند هملت قرار است کشته شود جنایت کلادیوس را برای برادرش فاش نمیکند؟ چرا به برادرش نمیفهماند که دشمن اصلیِ او هملت نیست. اما فیلمنامه نویس همچنان میخواهد برادر اوفلیا و هملت در انتهای فیلم با یکدیگر نزاع کنند چراکه باید آنچه را که همه می دانیم و در نمایشنامه خوانده ایم اتفاق بیفتد.
پس ناچار است به شیوه ای ابلهانه جلوی صحبتِ درگوشی و ساده یک برادر و خواهر را بگیرد. در نتیجه خودکشی اوفلیا نیز با طرفندی خاص به یک نقشه از پیش تعیین شده تبدیل میشود. اما او حتی بعد از آن هم حقیقت را برای برادرش آشکار نمیکند. تنها در یک دیالوگ روشنفکرانه به هملت می گوید از انتقام صرف نظر کند و با او بیاید.
هملت با وجود اینکه فردی سرتاپا عاشق است اما نمیتواند یک ظالم را به راحتی رها کند. در اینجاست که اوفلیا با علم به اینکه ممکن است معشوقش بمیرد، در احمقانه ترین شکل ممکن قصر را ترک میکند و در قالب زنی روشنفکر و علامه دهر به ما می گوید که انتقام چیز بدی است. این موعظه ها بیش از پیش اوفلیا را از قامت یک زن عاشق دور میکند و بیش از پیش ما را از او.
این پایان به حدی بد است که حتی قسمت های عاشقانه فیلم را زیر سوال میبرد. چطور زنی میپذیرد که معشوقش به این راحتی توسط برادرش کشته شود؟ در حالیکه میتوانست با یک اشاره برادرش را از توطعه کلادیوس آگاه کند. البته عشق تصنعی او به هملت در همان اواسط فیلم لو میرود.
در جایی که هملت بعد از مرگ پدرش، ازدواج مادر با عمویش و آن حال وخیم روحی اش به نزد اوفلیا میآید و اوفلیا مثل دختربچه های بدون درک و شعور با او بدرفتاری میکند. تا جایی که این هوراشیو است که از اوفلیا می خواهد به دیدن هملت برود چون او بسیار پریشان حال است.
قسمت بی مزه اش این است که در آن لحظات که هملت اوضاع وخیمی دارد، اوفلیا به این سوال علمی فکر میکند که آیا روح وجود دارد یا نه و آیا میشود آن را دید یا نمیشود. در صحنه بعدی، اوفلیا بر روی پشت بام قصر از عشق فروان خودش به هملت رونمایی میکند که واقعا غیرقابل باور و نچسب است. راستش چنین اوفلیایی که در بزنگاه های حساس هیچ اقدامی برای نجات کسی که دوستش دارد نمیکند، به درد هیچ مردی نمی خورد.
در فیلم صحنه شگفت انگیزی که به دیدار روح پدر هملت و پسرش مربوط میشود، حذف شده است. گویا نویسنده و کارگردان چندان به امور غیبی و اعجاب انگیز که همه ما به شکلی آن ها را در زندگی واقعی حس کرده ایم، اعتقادی ندارد و ترجیح می دهد هملت شکسپیر را بر اساس علوم تجربی جلو ببرد. در عوض کل دغدغه و تفکر اوفلیا را به مساله روح اختصاص میدهد و مغز او را با موضوعِ صحت داشتن یا نداشتن آن پر میکند.
گویا فیلمنامه نویس، مسائل مهمی همچون زندگی و مرگ را که به آن شیوه درخشان در نمایشنامه مطرح شده، تا این حد سطحی برداشت کرده است و به زعم خودش با سوالی جدید به دنبال جواب های جدید میگردد. جوابی هم که به سوال اوفلیا می دهد به همان اندازه دم دستی است. به شیوه ای کاملا غیرمستقیم در زبان همه شخصیت های تحصیل کرده از جمله هوراشیو و هملت این جمله را می گذارد که: «روح را نمیتوان دید و علم آن را رد میکند».
برای اثبات آن هم از نشان دادن هرگونه روح واقعی در فیلم اجتناب میکند و آن را را در دایره توهمات قرار میدهد. حتی فرد سیاه پوشی که اوفلیا روی پشت بام می بیند روح نیست، خود کلادیوس است. فیلم به طور غیرمستقیم میگوید که آنچه اوفلیا درباره وجود روح تصور می کرده مشتی خرافات بیشتر نبوده است. البته شکسپیر متفاوت از نویسنده فیلم فکر می کرده و نیازی نداشته که وجودِ روح در بدن را اثبات کند.
اما گویا قرار است اوفلیا به مسائلی که برای نویسنده فیلم غیرقابل باور بوده زیاد بیندیشد. او انگیزه ای برای این گونه تفکرات ندارد ولی چون باید یک هملت زنانه ساخته شود، پس نویسنده فیلم به یک مقدار چاشنی تفکر هم نیاز داشته است.
در نتیجه هملتِ متفکرِ شکسپیر در فیلم اوفلیا، به یک شاهزاده تماما عاشق و عجول و البته بی مغز تبدیل میشود که کوچکترین دیالوگ خردمندانه ای ندارد. البته دیالوگ های اوفلیا هم از تفکر خالی هستند و تنها نمایشی تصنعی از فکر کردن اجرا میکنند. البته نکته مثبت فیلم این است که ادبیات نمایشنامه را لفظ به لفظ تکرار نمیکند و بیانی عامیانه تر پیش میگیرد اما بی توجهی کامل نویسنده فیلم به دیالوگ ها، مونولوگ ها و محتوای فلسفی نمایشنامه، فیلم را به اثری سطحی تبدیل کرده است.
دوستانِ هملت هم از فیلم به طور کلی حذف شده اند و از هوراشیو تنها یک اسم باقی مانده است. البته موضوعاتی نیز به روایت کلاسیک اضافه شده اند. وجود جادوگر و تاثیری که در یک از پیچش های داستانی دارد، ایده خوبی محسوب میشود اما باز همین موضوع هم با قضاوتِ مطلقِ نویسنده همراه است؛ اینکه جادوگران همگی انسان های دردمند و نیک سیرتی هستند که توسط مردم طرد شده و آزار دیده اند.
نویسنده و کارگردان فیلم اوفلیا تصور کرده اند که نمایشنامه هملت صرفا درباره انتقام است. به همین دلیل برای این شعار احمقانهشان که : «انتقام شیوه درستی برای زندگی نیست»، این نمایشنامه را برای بازسازی انتخاب کرده اند. حرف گل درشت فیلم که شخصیت اوفلیا را زیرسوال میبرد همین شعار توخالی است.
میتوان به درستی ادعا کرد که فیلم بخاطر همین پیام ساخته شده است. تا حدی که موضوعِ روایت داستان از زاویه دید اوفلیا، در مرتبه بعدیِ اهمیت قرار میگیرد. وگرنه کدام نویسنده و کارگردانی عشق را فدای شعارهای سیاسی کرده و اینطور پایان فیلم را ابلهانه تمام میکند. نه از تراژدی چیزی باقی میگذارد و نه از عشق.
جالب است که حتی زمانی که فیلم از نگاه و زاویه دید اوفلیا است اما همچنان ما احساس میکنیم که هملت قهرمان است، چون نمیتواند در مقابل ظلم سکوت کند. چون نمی تواند برای راحتی خودش تاج و تخت را با یک شاه جنایت کار و فاسد رها کند و در نتیجه دشمنان نروژی را نادیده بگیرد. هر چند که کارگردان و نویسنده فیلم علاقه زیادی داشته اند که حرف های پایانی اوفلیا را قاب بگیرند.
اما آنچه ما را خوشحال میکند یک انتقامِ درست است. بخششِ خودخواهانه چه سودی دارد. زمانی که گرترود، مادر هملت، دست به انتقام میزند نظر ما را به خودش جلب می کند و میپذیریم که خیانت های او را ببخشیم.
ناگفته نماند که بی توجهی های بیش از اندازه پدر هملت به گرترود تا حد زیادی اغراق شده از کار در آمده، اما در هر صورت گرترود بیش از اوفلیا در قامت یک زن فعال و موثر ظاهر میشود. البته طغیان او به دلیل کشته شدن هملت بوده و مادر آن کاری را انجام می دهد که خواست پسرش است.
در واقع نمایشنامه شکسپیر آنقدر قدرتمند است که همچنان با همه دستکاری ها در شخصیت هملت و بی عرضه و سطحی نشان دادنِ او، باز اوفلیا نمیتواند به قهرمان تبدیل شود. چون لااقل هملت میایستد تا در مقابل ظلم کاری انجام دهد. مطمئنا فمینیست ها از حرف من ناراحت میشوند ولی اوفلیایی که معشوق خودش را از مرگ نجات نمیدهد(در حالی که می توانست این کار را بکند) قهرمان نیست. اوفلیایی که قضیه نفوذ دشمن در خاک دانمارک را با بیاعتنایی کامل پشت گوش می اندازد هرگز نمیتواند قهرمان باشد.
کاش کارگردان انقدر جسارت داشت که پایان قصه را تغییردهد و یا لااقل باعث نشود اوفلیا فردی خنثی و منفعلتر از قبل به نظر برسد. اوفلیاهای قبل زیادی منفعل بودند اما این یکی هم نسخه بهتری از آب در نمی آید و چه بسا بدتر است.
بد نیست که چند جملهای هم درباره آن درخت سیب حرف بزنم. در تورات آمده که زن عامل وسوسه آدم شد و در نتیجه آدم از میوه درخت دانش خورد. سپس برای همیشه با یک گناه غیرقابل بخشش توسط خداوند به زمین سقوط کرد که تا ابد زجر بکشد. واقعا این موضوع تحریف شده درباره وسوسه گر بودنِ زن آنقدر در فیلمهای عموما هالیوودی تکرار شده که دیگر جا دارد حقیقتِ آن گفته شود.
درآیاتی از کتاب قرآن آمده است که آدم و حوا، هر دو فریب شیطان را خوردند و از میوه ای ممنوعه تغذیه کردند. زن عامل فریب نبوده است و خودش نیز فریب خورده است. آن درخت هم درخت دانش نبوده چون اگر خداوند میخواسته یک بنده جاهل و نادان داشته باشد پس چرا پیامبران را برای او میفرستاد و چرا اسماء الهی را به حضرت آدم آموخت؛ علمِ نام گذاری اشیا به طوری که حتی فرشتگان هم آن ها را نمیدانستند.
آدم بخاطر کمتجربگی (ابلیس به نام خدا قسم خورد و آدم نمیدانست که به نام خدا هم میشود قسم دروغ خورد) فریب ابلیس را میخورد. در نتیجه بر روی زمین هبوط میکند؛ یعنی از مکانی در آسمان به مکانی در زمین منتقل میشود. او با کلماتی که از خدایش آموخته است، توبه می کند و توبه اش پذیرفته میشود. سپس به عنوان خلیفه خدا و نخستین پیامبر باقی عمرش را سپری میکند (این مقام بالامرتبه، نشان از این دارد که هبوط ابدا به معنای سقوط نیست). در آنجا به کمک حوا، نسل خودش را گسترش میدهد و به کشاورزی میپردازد. اما در فیلم اوفلیا، خیانت گرترود و وسوسه گریِ او در قالب قصه حوا تعریف شده است.
پاسخ ها