فیلم «در جستجوی استیو مککوئین» تلاشی نود دقیقهای است برای سطحی بودن و وقتی از این یک مورد صحبت میکنم، یعنی اینکه فیلم نه تلاش خاصی برای ارتباط حسی با مخاطب دارد و نه تلاش عمدهای برای نقبزدن به حداقل محتوای قابل تحمل. به عبارتی، چیزی برای سرگرمی در این بین وجود ندارد. چرا؟ خب، دانه درشتترین دلیلی که می توانم ذکر کنم این است که در این فیلم اساساً با چیزی به عنوان پرداخت روبهرو نمیشویم؛ کمترین تلاشی که میتواند برای جذب توجه مخاطب کارساز باشد. در ادامه به منظور خود بیشتر میپردازم. با نقد فیلم «در جستجوی استیو مککوئین» در ویجیاتو همراه باشید.
اسم فیلم چیست؟ «در جستجوی استیو مککوئین». بزرگترین گمراهی روایت در نام فیلم نهفته است زیرا وقتی صحبت از جستجوی کسی میشود، قرار است ماجرا یا سرگذشت کسی را بشنویم که به دنبال شخص مورد نظرش میرود. در حالی که روایت فیلم، این گونه نیست؛ شخصی به نام جیمز هری باربر (با بازی تراویس فیمل) تصمیم میگیرد که پس از هفتسال مخفیکاری، برای دوستدخترش هویت واقعی خود را آشکار کند. اینکه نامش جان بیکر نیست و به علت سرقت از بانک، تحت تعقیب است. کل روایت آشکارشونده است؛ به گذشته فلشبک میخوریم تا طی مجموعه سکانسهایی از تصمیم هری برای دزدی تا اینکه چطور از دست پلیس قسر در میرود، آگاه شویم.
اینجاست که روایت معیوب میشود؛ روایتی که «در جستجوی استیو مککوئین» به آن توجه میسپاریم، خطی و کلاسیک نیست. بالعکس، از امکانات روایی مدرن مدد میجوید ولی بیحساب و کتاب. اگر قرار است از زبان شخص هری جمیز باربر سرگذشتاش را دنبال کنیم، پس قاعدتاً باید به دنبال روایت اولشخص محدود (یعنی فقط ماجراهایی که خودش در آن حضور دارد) کشیده شویم یا حداقل با در جریان گذاشتن مخاطب، روایت اولشخص نامحدود را شاهد باشیم. (ماجراهایی که نزدیکانش در آن مرکزیت دارند). خیر، اینطور نیست.
داستان هر گاه که دلش بخواهد، دست به چرخش میزند و روایت را سومشخص میکند و پای شخصیت پلیسی با نام هاوارد لمبرت (با بازی فارست وایتکیر) را به میان میکشد. الان وقت این است که بگویم چرا به این نوع روایت، «معیوب» میگوییم. در پرداخت اولشخص، داستان از موضع ذهنی کاراکتر اول بیان میشود تا همذات پنداری مخاطب را به دست بگیرد و لحن اثر، با گفتههای او تنظیم میشود. در این موضع ذهنی، طبیعتاً کاراکتر میتواند جزئیات بیشتری از اطرافیان را در اختیار منِ مخاطب بگذارد تا به نهان و آشکارهای شخصیتها بیشتر واقف بشوم. اینکه چرا شخصی قصد شرکت در دزدی دارد؟ این برای او چه معنایی دارد و زندگیاش با چه مقدار پول زیر و روی میشود.
همه اینها بیشتر به کمک دیالوگ شدنی است، نه؟ ولی دیالوگنویسی ضعیف، همه شخصیتها را از دم، سطحی میسازد. شخصِ بانکدزدی از ریچارد نیکسون (رئیسجمهور وقت آمریکا در سال 1972) نفرت دارد و قصد دارد، پولش را بدزد! همکارش به او میگوید که اینکار صحیح نیست و عواقب بدی خواهد داشت. بانکدزد دوباره به نیکسون فحش میکشد و دوستش میگوید که نه، او حاضر به شرکت نیست. چند لحظه بعد، به طرز نامشخصی، دوستی که پافشاری به عدم شکلگیری نقشه داشت، در اتاق فکر و نقشهکشی حاضر است! چند درصد ممکن است که مخاطب با این دو کاراکتر خوی بگیرد؟ در ذوق نخوردنش، پیشکش. انگار فیلم یادش میرود که روایت اولشخصی انتخاب کرده و با چندتا مونولوگ میشود وجهه تمام این کاراکترها را بسیار ارتقا داد. شخصیتها در همین حد، تا آخر فیلم باقی میمانند. چیزی که فیلمنامه را معیوبتر میکند، حضور بیجهت و بیمضمون پلیس است. یکبار فیلم را از اول به ته مرور کنید، چه لزومی دارد حضور او؟
گفتم، اسم فیلم جوری است که زاویه دید فیلم را از طرف پلیس تنظیم میکند و انگاری اوست که توضیح میدهد که چطور شد، هری به دام قانون افتاد. حضور او اینگونه تنظیم نشده، به طور جدی از اواسط فیلم وارد میشود و با چند دیالوگ در مورد وضعیت فعلی زندگیاش، همراهی مخاطب را میخواهد. در واقع، روایت دارد تلاش به خرج میدهد تا کاراکتر پلیس همذاتپنداری مخاطب را بیدار کند. صد البته که ناموفق خواهد بود چون هیچ پرداختی در قبال ریشههای او صورت نگرفته و محال است با چند دیالوگ از مشکلات با همسرش، به علاوه ملودی کوچکی از پیانو، همه چیز عوض شود.
البته مشکل اصلیتر جای دیگر رخ می دهد؛ جایی که روایت حوصله نداشته تا ما را با هوش و ذکاوت پلیس آشنا کند و غالباً با یک مرد معمولی، بسیار معمولی، روبرو هستیم که سر هر فرصتی، از مشکل با خانمش گله و گشایه میکند. بعد در یک آن، با بازتاب نور ساز بادیاش (فرنچ هورن) به نقشه، به ذهنش میزند که چطور باید رد سارقین بانک را بگیرد. بله، به همینقدر کمپرداخت، به همینقدر غیر واقعی. وقتی که داستان اقتباسشده از منبع تا حد بالایی دستکاری میشود، چرا فیلمنامهنویس به این فکر نمیافتد که دلیل گیر افتادن دزدها را طوری دیگر، متناسب با داستان بچیند. یا دست کم، شخصیت پلیس را پختهتر از آب دربیارد.
اگر تمامی این خطوط تا الان شما را قانع نکرده که فیلم «در جستجوی استیو مککوئین» برای مخاطب خود وقت چندانی نگذاشته و به شدت از کمعمقی رنج میبرد، وقت آن است که سر معضل اصلی برویم. معضل اصلی چیزی نیست جز شخصیت اول، هری جیمز باربر. دیگر در قرن 21 و پیشرفت همهجانبه روانکاوی، شخصیتها نباید تا این حد تُهی بزنند. هری که عشق استیو مککوئین را دارد، با تماشای زیاد فیلمهای او، جربزه و ذکاوت یک بزن بهادر را پیدا میکند. همان ابتدا به عمویش نشان میدهد که چقدر به کار میآید و عمو بدون معطلی، او را وارد تیم سرقت میکند.
تا اینجا به نظر مشکلی نیست؛ مشکل از چند قدم جلوتر شروع میشود. آشنایی با دوست دخترش، مالی مورفی (با بازی ریچل تیلور) یک پیشآمد است و اصلا معلوم نیست که چطور پیش میرود. دیالوگها همینطور پرتاب میشود، مالی نسبت به مرگ شوهرش واکنش غیر قابل نفوذی نشان میدهد و دست آخر اینکه، چون هری کلید خانهاش را در اختیار زن گذاشته، مالی تصمیم میگیرد تا در تاریخ نامشخصی با هری همبستر شود! هیچ کنشی، هیچ درام خاصی و همه چیز منتج میشود به همبستری. میدانم که در حوالی 1972 جنبشهای فمنیستی، در واقع موج دوم آنها، یاد میدادند که خانمها هم از بدن خود به اندازه آقایان لذت ببرند ولی محال است که فکر کنیم منظورشان این بوده که هر فردی را دیدند، پس از گفتگویی به جا بکشانند! این تفکر سطحی است و کاراکتر مالی و کنشهای از پی او، سرتاسر از این نوع تفکر برمیخیزد. به هر حال، این ایراد به جاست چون دنیای فیلم سعی دارد که عینیگرا باشد و نه یک دنیای داستانی منحصر به خود و اگر بحث عینیگرایی است، پس باید به ابعاد روانی کاراکترها فضایی بیشتری داد.
رابطه تامی، برادر هری با او هم از این قبیل مشکلات ضربه میخورد. در طول فیلم میفهمیم که تامی در جنگ آمریکا و ویتنام حضور داشته و مثل بسیاری از سربازان، دچار اختلال اعصاب شده است. این دلیل رفتار ترحمآمیز هری نسبت به اوست ولی چرا هیچ جزئیاتی ارائه نمیشود من باب اصرار هری نسبت به حضور تامی در گروه؟ اگر بحث مراقبت کردن است، پس چرا او را با خود به دهان شیر میکشاند؟ حتی وقتی که صحنه تقسیم سهم هم پیش میآید، قرار نیست هری را در وضعی ببینیم که برای حقش به آب و آتش بزند، حداقل بخاطر برادرش. در صورتی که از یک شخصیت بزن بهادر، چیزهای بیشتری انتظار میرود.
این شبکه ناقص و چفتنشده از دلایل و نبود بعد روانی برای شخصیتها، «در جستجوی استیو مککوئین» را به فیلمی تبدیل کرده که مخاطب به آن وصل نمیشود و بعد از پایان فیلم هم، چیزی از آن در ذهن مرور نمیکند. به هر حال سازندگان فقط تا این حد مخاطب را قابل دانستهاند و به همانقدری که برای او وقت بگذارید، ممکن است همانقدر هم توجه کسب کنید. اینکه نویسنده از امکانات روایی، بدون دلیل قانعکنندهای استفاده کرده، مثل شکست دیوار چهارم، بیننده را در ناخودآگاه به عقب و خوی نگرفتن پس میزند. با تمام این اوصاف، متأسفانه «در جستجوی استیو مککوئین» ارزش نود دقیقه وقتگذاری را ندارد.
پاسخ ها