جنگ اول عراق برای پایان دادن به اشغال کویت با فرمان صدام انجام شد.
فرارو: جنگ اول عراق برای پایان دادن به اشغال کویت با فرمان صدام انجام شد. جنگ دوم عراق برای پایان دادن به رژیم بعثی تحت زمامداری صدام انجام شد. با این وجود، هر دو جنگ بر اساس یک استعاره صورت گرفت: صدام در نقش هیتلر. درست همان طور که هیتلر به چکسلواکی حمله کرده بود صدام کویت را بلعیده بود که هر دو عمل نقض مرزهای شناخته شده بین المللی محسوب میشدند. در طول جنگ دوم خلیج فارس در استفاده از این استعاره تاکید بیشتری شد: توحش رژیم عراق نسبت به خود جمعیت عراق و به ویژه علیه اقلیتهای قومی، علیه کردها. علاوه بر این، ماهیت تهدید بین المللی ناشی از عراق تغییر کرد. عراق به جای آن که به عنوان یک قلدر محلی که همسایگان خود را به خطر میاندازد شناخته شود کشور دارای سلاحهای کشتار جمعی معرفی شد که خطری بسیار جدی برای کشورهای دورتر به شمار میرفت.
آن چه صدام در عراق حکمفرما ساخته بود "جمهوری ترس" بود رژیمی که در آن خشونت، تهدید به خشونت و همدستی اجباری در خشونت به وفور رخ میدهد و اساس ثبات حکومت را تشکیل میدهد. این یک امر عادی فرهنگی نیست بلکه یک حکومت وحشت است. با پیروی از این خط فکری در رابطه با آلمان نازی نیز میتوان به بررسی ویژگی رژیم توتالیتر به عنوان یک رژیم وحشت و ایجاد کننده ترس پرداخت.
پاسخ بین المللی به هیتلر و صدام از شباهتهایی برخوردار بود. اروپاییها بیش از امریکاییها خواستار مماشات در برابر صدام بودند. برای پاسخ بین المللی به هیتلر نیز سالهای طولانی انکار و به تعویق انداختن اقدام وجود داشت. حتی پس از به قدرت رسیدن نازیها در سال ۱۹۳۳ میلادی نیز پذیرش مماشات و مدارای گستردهای وجود داشت. فراخوان برای "تغییر رژیم" چندان رایج نبود. یکی از ویژگیهای افکار مدرن جهان دقیقا همین ترجیح اجتناب از مواجهه با خشونت و هم چنین شیفتگی نسبت به رهبران اقتدارگرا است در این باره میتوان به محبوبیت دیکتاتورهایی مانند استالین، کاسترو و مائو در دموکراسیهای غربی در میان طیف قابل توجهی از جمعیت آن کشورها اشاره کرد.
تاکتیکهای خیابانی بعث علیه حزب کمونیست عراق شبیه تاکتیکهای سربازان هیتلر در جریان نبردهای خیابانی اواخر دهه ۱۹۲۰ در وایمار آلمان بود. روابط تاریخی چندگانه بین ناسیونال سوسیالیسم و رژیم بعث عراق به حکمرانی صدام شکل بخشید. پان عربیسم متمایل به عراق بلافاصله پس از پایان قیمومت بریتانیا در سال ۱۹۳۲ شروع به توسعه کرد و با توجه به آرزوهای استراتژیک آلمان در آسیای مرکزی، هدف سیاست خارجی نازیها قرار گرفت: "بالدور فون شیراخ" رئیس سازمان جوانان نازی از عراق بازدید بعمل آورد.
کارکرد نظامهای توتالیتر به جفت شدن تودهها و رهبران بستگی دارند. فرهنگ تودهای به کیش شخصیت دلالت دارد. هم در آلمان و هم در عراق حزب از مردم پیشی گرفت و رهبر از راه رسید حزب را تحت الشعاع قرار دهد.
"توده" اصطلاحی است که دیگر به عنوان نامی برای افراد واقعا موجود عمل نمیکند و در عوض به مقولهای با بار سیاسی تبدیل میشود که برای تسلط و کنترل مورد استفاده قرار میگیرد. بنابراین، زمانی که در مراسمی با حضور "میشل عفلق" پدر معنوی حزب بعث عراق گفته شد که "نقش تودهها در جهان به بلوغ رسیده است" بدان معنا بود که جمعیت عراق به عنوان تودهای سازگار تعریف شد: تودهها توسط حزب نمایندگی میشدند و حزب در شخص صدام تجسم پیدا میکرد به ویژه آن که عفلق اعلام کرد که دشمن سیاسی حزب بعث یعنی حزب کمونیست عراق به طور قطعی شکست خورده و به همراه آن مقوله طبقاتی شکست خورده است: عصر مبارزه طبقاتی جای خود را به عصر توده عرب داد.
با این وجود، اظهارات عفلق هم چنین به جرم انگاری هرگونه فردیت ناسازگار با مقوله توده همگن اشاره داشت. فردگرایی و توجه به فردیت به معنای خیانت به تودهها قلمداد شد. این نتیجه گیری با اساسنامه حزب بعث و ادعای آن مطابقت دارد که "تمام اختلافات موجود بین اعضای ملت ظاهری و نادرست است و در آناتومی روح عرب از بین خواهد رفت". پان عربیسم در نسخهای که عفلق برای بعثی گرایی عراق به ارث گذاشته بود نه تنها در مورد همبستگی فراملی بود که به طور مبهم با پان ژرمنیسم قابل مقایسه بود به گونهای که به طور ماهرانه تغییر سیاست از شهروندی در یک دولت - ملت به نژاد یعنی مقولهای شبه بیولوژیکی رخ داده بود که البته خود در تضاد با مفهوم شهروندی است بلکه در مورد تسلیم شدن فرد در برابر توده نیز بود. پان عربیسم در نهایت معادل با جمع گرایی اجباری نازیسم بود.
"کنعان مکیه" نویسنده تبعیدی و اپوزیسیون عراقی ویژگی سیاست بعث را از طریق مطالعه آرای "هانا آرنت" در مورد توتالیتاریسم به ویژه با توجه به رابطه تودهها با آن بررسی کرده است. مکیه اشاره میکند هم در آلمان نازی و هم در عراق تحت زمامداری صدام حقیقت همان چیزی است که شخص رهبر میگوید مهم نیست که چقدر پوچ یا غیر قابل قبول یا حتی در تناقض و تضاد با اظهارات قبلی خود او باشد.
مکیه زمانی که در مورد عراق میاندیشد نقل قول آرنت در مورد هیتلر و استالین را ذکر میکند: "رهبران تودهای توتالیتر (تمامیت خواه) پروپاگاندای شان را مبتنی بر این فرض روانشناختی استوار ساخته اند که میتوان روزی مردم را وادار کرد که خارق العادهترین جملات را باور کنند و اگر روز بعد شواهد غیر قابل انکاری درباره دروغ بودن آن جملات به آنان ارائه شود به بدبینی پناه خواهند برد تا جایی که به جای کنار گذاشتن رهبرانی که به آنان دروغ گفته بودند میگویند که از مدتها قبل میدانستند آن شواهد دروغ بوده و رهبران را به دلیل زیرکی تاکتیکی برترشان تحسین میکنند".
مکیه اشاره میکند رژیمهای تمامیت خواه به دنبال ایجاد شخصیت وفادار از مردم هستند. مکیه اشاره میکند قهرمان پرستی یعنی پرستش یک قهرمان در مرکز رژیم تمامیت خواه قرار دارد جایی که مخالفت و اختلاف نظری را نمیپذیرد. فراتر از آن تحقیر هر فرد با هدف تمرکز بر یک نفر به عنوان نماد یک ملت است. صدام به معنای کلیت عراق بود همان گونه که نازیها شعار Deutschland ist Hitler یا آلمان هیتلر است را سر میدادند.
مکیه اشاره میکند که آزادی در سنت بعثی صرفا در قالب آزادی کل ملت پذیرفته شده است یعنی نوعی استعمار زدایی به عنوان جمع گرایی و سپس به رهبر سیاسی منتقل میشود و از این دیدگاه هیچ ادعایی مرتبط با آزادی فردی نباید مطرح شود. مکیه اشاره میکند هم در مورد فرهنگ سیاسی آلمان و هم در مورد عراق یک نوستالژی از دست رفته وجود دارد. او اشاره میکند که در فاصله بین استقرار سلطنت پارلمانی در سال ۱۹۳۲ میلادی و به دست گرفتن قدرت توسط حزب بعث در سال ۱۹۶۸ میلادی امکان لیبرالیزه شدن یا آزادی سازی عراق وجود داشت، اما حزب بعث آن را سرکوب کرد و با تحقیر به دوران پیش از خود نگاه میکرد. به موازات آن نیز نازیها کودتای ۱۹۴۱ را جشن میگرفتند و به فضای "بیش از حد لیبرال" و "بیش از حد آزاد" دوران پیش از خود یعنی دوره وایمار با دیده تحقیر و انتقاد مینگریستند.
شاید بتوان تاکید مکیه بر نقش آفرینی صدام به عنوان هنرمند درون نظام تمامیت خواه را با توجه "توماس مانگ نویسنده آلمانی به جنبههای عملکرد هیتلر به مثابه یک هنرمند مقایسه کرد. میتوان علاقه اولیه هیتلر به نقاشی را با وسواس عجیب صدام نسبت به معماری مقایسه کرد. صدام و هیتلر خود را به عنوان یک نابغه هنری دقیقا به عنوان بخشی از حضور سیاسی خود به نمایش میگذارند. در مواجهه با تودههای تحقیر شده هیتلر بالاتر از آنها به عنوان فردی منحصر به فرد یک نابغه خلاق و یک هنرمند برجسته میشود. هیتلر در "نبرد من" مینویسد: "شخصیت را نمیتوان جایگزین کرد. به ویژه زمانی که نه عنصر مکانیکی بلکه عنصر فرهنگی و خلاقانه را در بر میگیرد. نمیتوان فردی را با یک شاعر و متفکر بزرگ، دولتمرد بزرگ و سرباز بزرگ جایگزین کرد. فعالیت آنان آموزش دیدن به طور مکانیکی را شامل نمیشود بلکه به لطف خدا زاده شده اند".
این گفتمان او را به جنبههایی از سنت زیبایی شناختی پیوند میدهد: سیاستمدار نیز مانند اثر هنری و هنرمند کاملا اصیل و کاملا منحصربفرد است. در این راستا هیتلر صرفا یهودیان را برای ستیز خود مستثنی نمیکند برعکس او مدعی است که بخش عمده بشریت از قلمروی منحصر بفرد بودن خارج هستند. از دید او منحصر بفرد بودن امتیاز انحصاری عده معدودی از انسانها میباشد.
او میافزاید:"بزرگترین تحولات و دستاوردهای انقلابی و بزرگترین دستاوردهای فرهنگی کارهای جاودانه در عرصه دولتمردی برای همیشه با یک نام پیوند خورده اند و با آن نشان داده میشوند. چشم پوشی از ادای احترام به یک روح بزرگ به معنای از دست دادن نیروی عظیمی است که از نام همه مردان و زنان بزرگ سرچشمه میگیرد".
از این رو دیدگاهی وجود دارد که در آن معدود خالقان بزرگ بر تودههای سازش گرا تسلط دارند و عظمت خود را به گونه متمایز نشان میدهند.
کارکردی که کتاب "نبرد من" برای هیتلر داشت را بنای "شمشیرهای قادسیه یا "دستهای پیروزی" طاق نصرتی در مرکز شهر بعداد که به دستور صدام ساخته شده بود برایش ایفا میکرد. این بنای تاریخی غم انگیز است که در آگوست ۱۹۸۸ برای به خیال صدام پیروزی بر ایران تکمیل شد در بحبوحه عملیات نسل زدایی علیه کردها (انفال) رونمایی شده بود. صدام خود این بنا را طراحی کرد و قصد داشت آن را به عنوان یک رقیب عراقی برای طاق پیروزی پاریس عرضه کند، اما صدام در این بنا به گونهای حضور دارد که بسیار فراتر از تصور اوست. درست همان طور که هیتلر در مانیفست خود (نبرد من) پیش رفته بود صدام نیز شخصا بر آثار ملی عراق مسلط شد. مکیه شمشیرهای قادسیه را این گونه توصیف میکند:"دو ساعد فولادی از درون زمین میترکند مانند تنه درختان و در حالی که در هر مشت شمشیری به طول ۲۰ متر را نگه میدارند بلند میشوند.
این دو شمشیر به متقاطع میشوند تا راس قوس را در نقطهای تقریبا ۳۹ متری از سطح زمین تشکیل دهند. هر ساعد و مشت با اسکلت فولادی که روی آن ثابت شده است ۴۰ تن وزن دارد. وزن هر شمشیر از فولاد ضد زنگ ۲۴ تن است. فولاد به کار رفته در آن از طریق ذوب سلاحهای واقعی کشته شدگان عراقی در جنگ با ایران ساخته شده است. غنایم جنگی به شکل ۵۰۰۰ کلاهخود واقعی ایرانی که از میدان جنگ گرفته شده اند را در تورهایی کنار دستها قرار دادند. نگاه کردن به کلاه خودها با علم به اینکه خراش ها، فرورفتگیها و سوراخهای گلوله آنها واقعی بوده و ممکن است سر یک انسان در داخل آنها منفجر شده و متلاشی شده باشد نفس گیر به نظر میرسد".
دو ساعد آن بنا در واقع حاصل ریخته گریهایی هستند که از گچ بری بازوهای خود صدام گرفته شده و سپس بزرگ شده اند.
چنین اقداماتی اولویت مطلق قدرت یک شخص را نشان میدهد. این یک ایده یا روح ملت نیست که در یادبود جنگ جاری شده باشد. این اقتدار بی، چون و چرای صدام است. "نبرد من" و "دستهای پیروزی" هر دو یک جایگاه شاهانه صدام را نشان میدهند. صدام کار بازسازی بابل را به عنوان وارث تمدنهای باستانی انجام داد و به نمایش میگذاشت و با استفاده از آجرهایی که نام اش بر روی هر یک از آنها نقش بسته بود قانون حمورابی را در معرض دید تماشاگران قرار داد.
"ارنست یونگر" نویسنده راستگرای آلمانی که نظرات اش در کنار هایدگر نقش مهمی در به قدرت رسیدن حزب نازی داشت میگوید:"در جنگ فضایی برای فرهنگ وجود ندارد". در نتیجه فرهنگ رژیمهای توتالیتر (تمامیت خواه) اگر اصولا بتوان عنوان فرهنگ را برای آن بکار برد اساسا آثار زیبایی شناختی نیست بلکه اعمال خشونت و ایجاد ترس در همگان است. رژیم نازی کمتر با نمایشگاههای مختلف هنری پروپاگاندیستی و بیشتر با توحش و قتل شناخته میشد. این موضوع در مورد عراق دوره صدام نیز صادق است. آن چه ملغمه مغشوش فکری و ایدئولوژیک بعث عراق را در دوره صدام منسجم نگه داشته بود نه تاریخ فکری بلکه عامل ترس بود.
"خدر حمزه" دانشمند هستهای سابق عراق که در سال۱۹۹۴ از عراق فرار کرد درباره ویدئویی از جلسه محکومیت اعضای حزب در مقابل صدام گفته بود که به نوعی در آن جلسه اعضای هیئت نخبگان حزب بعث مجبور به تیراندازی به سوی یکدیگر شدند. مکیه مینویسد اعدام در ملاء عام یهودیان متهم به جاسوسی در عراق در ژانویه ۱۹۶۹ میلادی نیز با هدف ایجاد رعب در جامعه صورت گرفت.
او میافزاید:" ترس سیمانی است که این بدنه عجیب و غریب سیاست را در عراق نگه میدارد و نه ایدئولوژی، وفاداری، یا حتی سنت. مردم اتمیزه و متلاشی شده اند به همین دلیل است که میتوانند هر چیزی را باور کنند. نوع ترسی که نه تنها از آن چه ممکن است همسایهها بگویند بلکه باعث میشود والدین مراقب آن چه در مقابل فرزندانشان میگویند باشند. این ترس به بخشی از قانون روانشناختی شهروندی در عراق تبدیل شده است".
"هانس ماگنوس انتسنزبرگر" روشنفکر آلمانی در سال ۱۹۹۱ میلادی درباره صدام و هیتلر استدلال کرده بود که آن دو دیکتاتور خصوصیاتی متفاوت داشتند: هر دو تمایلشان به ویرانگری بود. او اشاره میکند هدف هیتلر و صدام نه منفعت شخصی یا آرمانهای اصولی بلکه نابودی بود. آرزوی مرگ عمیقی که مردم و در حتی شخص خودشان از آن مستثنی نیستند. در عراق و آلمان این رفتار نابودگر میتواند به احساسات گسترده ناشی از تحقیر ملی، شکست کشور در جنگ جهانی اول یا میراث استعمار تکیه کرده و از آن برای دستکاری جامعه استفاده نماید. او این گونه نتیجه گیری میکند: "دشمن بشریت میتواند خود را به انرژی مرگ ترکیبی تودهها مسلح کند که به او قدرتی در حد نبوغ میبخشد: حس خطاناپذیری برای تحریک ناخودآگاه پیروان اش. او با استدلال عمل نمیکند بلکه با احساساتی کار میکند که هر شکلی از منطق را نادیده میگیرد".
البته دیدگاه انتسنزبرگر در اینجا با مکیه در تضاد است چرا که مکیه استدلال میکند در سایه رژیم توتالیتر اکثریت جامعه وحشت زده هستند در مقابل انتسنزبرگر به وجود جمعیتی متعصب و وفادار به رژیم اشاره میکند. این تمایز قابل توجه است، اما در هر دو مدل مرکز حیات اجتماعی تخریب است:
تهدید تخریبی که دولت متوجه جمعیت داخلی و هم چنین به سمت دشمنان خارجی میکند و یا انتقام خود ویرانگر منتسب به جمعیت در تعقیب مرگی که آرزویش را دارد. تجربه در عراق پس از جنگ هر دو دیدگاه را تایید میکند. شواهدی وجود دارند که نشان میدهند اکثر عراقیها از پایان زمامداری صدام خوشحال بودند، اما هسته سختی از وفاداران به رژیم او نیز وجود داشتند همان هستهای که احتمالا برخی از آنان سالها بعد به داعش پیوستند.
پاسخ ها