هرکه را بیشتر دوست داشته باشم، بیش از همه اذیت میکنم.
برترینها: هرکه را بیشتر دوست داشته باشم، بیش از همه اذیت میکنم. شاید شنیده باشید که برخی در توصیف ارتباطشان با معشوقشان این چنین میگویند «من هر کسی را که دوست داشته باشم، بیشتر از همه اذیت میکنم». قاعدتاً باید افرادی که دوست داریم را بیش از همه مراقبت کنیم، ولی چرا برخی از ما چنین نیستیم. الگوی ارتباطی چنین افرادی را اگر نگاه کنید متوجه خواهید شد که آنها احتمالاً با دیگران بسیار مهربانتر از معشوقشان هستند، با دیگران مراقبتگرانهتر از معشوقشان هستند. گویی تمام رنجهای آنها را معشوقشان بایستی دربر بگیرد. بهنظر میرسد انتظار آنها از معشوقشان بالاست، او باید تاب تحمل مکنونات ناخوشایند و پرخاشگرانهی آنها را داشته باشد. چرا این اتفاق میافتد؟
روانکاوی به ما در فهم این ماجرا کمک میکند. روانکاوی میگوید ما متأثر از سازمان ناهشیار روانیمان هستیم که در طول زندگی کودکی و نوجوانی شکل گرفته است و بنابراین الگوهایی که در پیش میگیریم گرههایی رشدی هستند که در طول پیشینهی زندگی روانیمان حل و فصل نشدهاند.
برای فهم اینکه «چرا افرادی که دوست داریم ممکن است بیش از همه آزار دهیم» بایستی از دانلد وینیکات یاری بگیریم. او پزشک اطفال بود ولی به سمت روانکاوی کشیده شد و ما چه خوششانس بودهایم که چنین ذهن درخشانی دربارهی رشد روانی انسان نظرورزی کرده است. او برای توضیح چنین وضعیتی ما را به دوران کودکی میبرد تا به ما بگوید که کجای زندگی گیر کردهایم که چنین اتفاقی میافتد. او میگوید وقتی ما به دنیا میآییم درک درستی از آنچه در حال رخ دادن است نداریم. برای نوزاد تنها راه سنجش وضعیت بیرونی، دهان خودش و مادرش است. رابطهی نوزاد و مادر اولین و یکی از تعیین کنندهترین روابط ما با دنیای بیرون است.
نوزاد وقتی در حال شیر خوردن است، نیاز دارد تا پایداری این وضعیت را بسنجد. او درک درستی از وضعیت ندارد و ناامنی و احساس تعلیقی که در هر لحظه تجربه میکند، او را وادار میکند تا پایداری وضعیتها را بسنجد. شیر خوردن یک وضعیت «خوب» است و او نیاز دارد تا بفهمد این وضعیت خوب چقدر میتواند دوام داشته باشد. برای این کار نوزادان غالباً «گاز» میگیرند. این احتمالاً تجربهی آشنایی برای مادران است. مادر اولین قربانی سنجش امنیت دنیاست. پرخاشگری کودک معطوف میشود به همان منبع تامینکننده و همان منبع رهاییبخش. پرخاشگری کودک معطوف میشود به اُبژهای که به او عشق میورزد. گویی نوع انسان نیاز به اطمینانبخشی دارد تا خود را در دنیا امن تجربه کند.
پاسخ مادر به چنین وضعیتی تعیینکننده است. مادری که درد این گاز گرفتن را تحمل میکند این پیام را به نوزادش میدهد که دنیای «خوبِ» بیرونی پایدار است، حتا اگر گاهی به آن خشم بورزی. مادری که نتواند این گاز گرفتن را تحمل کند و با پرخاشگری به نوزاد پاسخ دهد یا او را محروم کند از ادامهی شیر خوردن، گویی این پیام را به کودک میدهد که دنیای خوب بیرونی ناپایدار است، نه تنها ناپایدار است، بلکه میتواند به آنی تبدیل شود به فضایی بسیار ناامن و تهدید کننده.
دانلد وینیکات به ما میگوید که دلیل اینکه ما به افرادی که دوست داریم آزار میرسانیم به این علت است که «پایداری اُبژه» در روان ما نهادینه نشده است. به خاطر این است که ما هر لحظه انتظار میکشیم که وضعیت خوب از بین خواهد رفت. کارکرد «پایداری اُبژه» در یک دورهی حساس از نوزادی و اوایل کودکی شکل میگیرد. برای اینکه ما اُبژهها را پایدار در نظر بگیریم، نیاز داریم تا در آن دورهی حساس والدینی پاسخگو و تابآور داشته باشیم. همچنین به نظر میرسد این پرخاشگری احتمالاً اولین تلاشها (و احتمالاً تنها راه) نوزاد برای جدایی فیزیکی و روانی خود از دیگران است. اگر مادر بتواند این خشم کودک را تاب بیاورد، نوزاد میتواند دیگری را بازشناسی کند و از حضور دیگری به وجد آید. وینیکات ایدهی درخشانی در این باره دارد: او میگوید کودک مادرش را پس از تلاش برای نابودیاش کشف میکند. کودکی که والدی داشته که نتوانسته این وضعیت را تاب بیاورد، دچار یک نوع سردرگمی و احتمالاً تمایزنایافتگی عشق از خشونت میشود.
چنین فردی در بزرگسالی نیز همچنان احتیاج دارد تا میزان پایداری اُبژههایی که دوست دارد را بسنجد، چراکه در دورهی حساس کودکی نتوانسته به این کارکرد دست یابد. چنین فردی در بزرگسالی وقتی با کسی مواجه میشود که او را دوست دارد، اولین تلاش او این خواهد بود که بفهمد چقدر پایدار است. پایداری او به ما نشان خواهد که چقدر میتوانیم به او تکیه کنیم. چراکه اُبژههای عشق اولیهی ما در این آزمون پیروز بیرون نیامدهاند و ما نیاز داریم که همواره آدمهایی که به ما نزدیک میشوند را به این شکل بیازماییم.
مسئلهی اصلی از آنجا آغاز خواهد شد که عموماً معشوقهای ما نمیتوانند این خشم را تحمل کنند. حق هم دارند، آنها که درمانگر ما نیستند. انتظاری از آنها نمیرود، خیلی طبیعی است که در مواجهه با پرخاشگریهای مدام ما پا پس بکشند. مگر اینکه خودشان هم تمایلات مازوخیستیک داشته باشند که با این تمایلات سادیستیک ما متناظر شود و به این طریق یک چرخهی سادومازوخیستیک بین دو نفر شکل بگیرد. به ندرت پیدا میشوند آدمهایی که تحمل کنند. خبر دردناک اینکه آن اُبژهی اولیهای که نتوانسته این وضعیت را تحمل کند، اثر بسیار بزرگی بر ساختار معناسازی ما گذاشته است. گویی ما ناهشیار با خود چنین میگوییم: «آنها که مهمترین آدمهای زندگیام بودند (و هستند) نتوانستند من را تحمل کنند، از غریبه چه انتظار».
ما از کودکی نیاز داریم که چنین پیامی از طرف والدینمان دریافت کنیم: «دنیا جای امنی میتواند باشد حتا زمانی که به آن پرخاش میکنی. دنیا میتواند در بر گیرنده باشد حتا زمانی که احساس ناامنی میکنی». ولی همهی ما شانس این را نداشتهایم که چنین پیامی را در روانمان نهادینه کنیم. بنا به هر دلیلی؛ یا به خاطر والدینی که توان این را نداشتند، یا به خاطر وضعیتهای پیشبینی نشدهای که در زندگی کودکی به وجود آمده، یا حتا بدشانسی! (بله شانس نقش مهمی در زندگی ما دارد، مثلاً احتمال اینکه شما فرزند اول باشید و مادری داشته باشید که بلد نیست با پرخاشگری شما چه کار کند، یک بدشانسی است که برادر یا خواهر کوچکتر شما بری از آن هستند).
وقتی در چنین وضعیتی هستیم، ما نیاز داریم تا همواره این پیام را به صورت بیرونی به خودمان تزریق کنیم تا آن جای خالی درونی را پر کند، هرچند هیچوقت چنان که باید پر نخواهد شد. گاهی وقتها یکی را پیدا میکنیم که میتواند این پرخاشگریهای ما را تحمل کند، گاهی وقتها نه. آگاهی نسبت به این همواره رهاییبخش است. در کنار این یک درمانگر مراقب که این وضعیتها را میشناسد میتواند به شما کمک کند که از پس این الگو بربیایید.
پاسخ ها