دنیا سامان

دنیا سامان

خبرنویس امروز، کارآفرین فردا. یک دانشجو که میخواد دنیا رو خوشگل تر کنه.

پست احساسی و غمگین همبازی هدی زین العابدین

نمیدانم همان موقع ها هم فیلم "جدایی" همینقدر فیلم غمگینی بود یا نه؟! امروز از سرِ آن، ناخودآگاهِ نا گاهِ ناگهانی، دوباره این فیلم را دیدم. آنقدر بغض و گریه داشتم که یادم نمی‌آید آخرین بار کدام فیلم با من این کار را کرده بود.

پوریا رحیمی سام در اینستاگرام خود نوشته: نمیدانم همان موقع ها هم فیلم "جدایی" همینقدر فیلم غمگینی بود یا نه؟! امروز از سرِ آن، ناخودآگاهِ نا گاهِ ناگهانی، دوباره این فیلم را دیدم. آنقدر بغض و گریه داشتم که یادم نمی‌آید آخرین بار کدام فیلم با من این کار را کرده بود. همه آنچه در این سالها تغییر کرد همه آن شکاف ها که بینمان بیشتر شد همه آن رحم نکردنهایمان به دیگری... همه آن میزان نشنیدن و نفهمیدن هایمان‌نسبت به هم یک طرف.... آن جا که پدر، ناخوداگاهِ ناگاهِ ناگهان، دست سیمین را میگیرد و ول نمیکند.... یک طرف چه قدر این صحنه از پس این سالها عجیب‌تر و غمگینانه‌تر شده. نمیدانم زور پدر آنجا که ناگفته ، میگفت: سمین بمان...همینجا بمان... در آن زمانها چه قدر بود؟!

پست احساسی و غمگین همبازی هدی زین‌العابدین

اما امروز هر چه بیشتر نگاهِ دستِ پدر میکردم، دستانش بیشتر برایم بی‌جان تر و ضعیف تر به نظر می‌رسید.انگار که نیاز به آمدن نادر و دختر نباشد ! لختی دیگر دستِ پدر خودش خواهد افتاد! تراژدی از آنجایی بزرگتر مینماید که اینقدر، آخرِ دههِ هشتاد ،خوشبخت به نظر می‌رسیدیم! تازه در فیلمی که همان موقع ها ته دلمان را خالی میکرد از ماجرای بزرگ و همیشگیِ ماندن و رفتن. این متن را در حالی می‌نویسم که بسیاری از نزدیکترین‌هایم دیگر اینجا نیستند...بسیاری در آستانه و تصمیمِ رفتن...و بسیاری ما...مایِ بهت زده به این تعلیقِ کش دارِ بی کنشِ درام! بسیاری دوست ،که دیگر سابق صدایشان کنم آرام ترم

 و بسیار دل خوشی که خود فارغ ازشان تلقی کنم سنگین‌تر! و چه بسیار دلیل نادر جان برای رفتن! و چه بسیار کم! امید، در دستانِ پدر برای نگه‌داشتنت سیمین جان! دلم هوا میخواهد...یک نفسِ عمیق که چشم ببندم، باز کنم... ببینم پدر دستان سیمین را میگیرد ، محکم مینشاندش...و بعد بغلش میکند و واضح و صریح میگوید بمان دخترم بمان... ببینم همه آنچه پشت سر گذاشتیم جدی نبود جدی نشد! ببینم سیمین چمدان و وسائل از پشت ماشین برمیدارد و بالا می‌آید ببینم بچه‌ای سقط نشد...بچه‌ای نمرد... حجت محترم ترین و آبرو دار ترین مرد شهر است راضیه همان قدر امنیت و شادی و عزت دارد که سیمین ...که ترمه... که همه دختران شهر در آینده ما... دلم همه اینها میخواهد اما می‌ترسم... می‌ترسم پدر عمرش به دنیا نباشد و کپسولِ نیمه تمامِ هوا ،بماند بر دستمان!!

دنیا سامان
دنیا سامان خبرنویس امروز، کارآفرین فردا. یک دانشجو که میخواد دنیا رو خوشگل تر کنه.

شاید خوشتان بیاید

پاسخ ها

نظر خود را درباره این پست بنویسید
منتظر اولین کامنت هستیم!
آیدت: فروش فایل، مقاله نویسی در آیدت، فایل‌های خود را به فروش بگذارید و یا مقالات‌تان را منتشر کنید👋