کدام فیلم تاثیر زیادی بر نگرش شما داشته؟ کدام فیلم را تا ابد به خاطر خواهید داشت؟ این بار رفتهایم سراغ مینا پرویزی از اعضای تحریریه برترینها، او از شبهای روشنِ فرزاد موتمن نوشته
برترینها: کدام فیلم تاثیر زیادی بر نگرش شما داشته؟ کدام فیلم را تا ابد به خاطر خواهید داشت؟ این بار رفتهایم سراغ مینا پرویزی از اعضای تحریریه برترینها، او از شبهای روشنِ فرزاد موتمن نوشته، البته قرائت مینا از این فیلم و تاثیرش بر زندگی او کمی ناامیدانه و سیاه است اما به هر حال آن چه که با چرخش قلم او حاصل شده جالب توجه است:
«اولین باری که دیدمش 22 سالم بود، فیلم سینمایی شبهای روشن فرزاد موتن. داستانی برگرفته از داستان مشهور داستایوفسکی، بعد از آن حس میکنم سرنوشتم به آن فیلم یک جورهایی پیوند خورده؛ پُر از حوصله زیستن و شور عشق بودم که از قضا درک درستی از عشق در میان نبود، من تصویر شب روشنی را پیش چشمهایم دیدم که باید در دوراهی عشق یا تنهایی به سمتی میغلتیدم.
راوی داستان سرشار از احساسات و قوه تخیل بود و خود را در میان انزوای خویش گم کرده بود، میل شدیدی به تعجیل زوال خود با اکسیر غم و تنهایی داشت، اما با حضور ناگهانی یک معشوق، ناگهان اشتهای بیانتهای او به غم کور شد. سیر کوتاه و تکراری از زندگی، از آشنایی و دلبستگی و در نهایت جدایی در آن 4 روز از او شخصیتی دیگر ساخته بود، عاشق میدانست که معشوقش دل به شخص دیگری دارد، اما همچنان از آخرین ته مانده امیدواری دست برنمیداشت. برای ساختن زندگی مشترک با او عزیزترین دارایی خود را بر باد میدهد و کتابهایش را به خاطر عشقش میفروشد. با این حال همچنان شخصیت عبوس خودش را دارد، چرا که در محاصره آن همه خیال و احساسات، بُعد منطقی شخصیت او دست از سرش برنمیدارد، در یکی از دیالوگهای معروف او با مرد کتابفروش، مرد خطاب به او میگوید با این همه خوشی باز هم تلخی، او میگوید: شاید چون عادت ندارم!
در آخر داستان درست در جایی که حس میکند معشوق را به دست آورده، یک تماس رویاهای او را بر باد میدهد و درست روی دیگر ماجرا نمایان میشود، اینجا دوباره جایی است که احساسات از میان رفته و بعد واقعی و زمخت زندگی نمایان میشود، در واقع نشان میدهد سرنوشت برخی انسانها با تنهایی عجین شده و این دنیا پر از قصه آمدن و رفتنهاست. با این حال او دوباره زندگی را ادامه میدهد در حالی که از آن(زندگی) بریده است، بریده از همه چیز و متعلق به همان چیزها...!
شبهای روشن در تاریکخانه مغز من نمایانگر سرپاماندن از پس قصه جداییهای بیانتهاست، زندگی کوک ناخوش خود را برای برخی آدمها تا ابد یک جور مینوازد و خط ناموازی دوستداشتن و دوستداشته شدن ادامهدار است با این حال به ناچار دلخوشیم به همان لذتهای کوتاه ناپایدار عشق و دلدادگی که شاید کمی از کرختی و کسالت زندگی بکاهد.
در همین لحظه مکالمه او برای معشوق در گوشم نجوا میکند:
با تو، این همون شهری نیست که من میشناسم. جاهایی میرم که هیچ وقت نرفتهم. از راز هایی حرف میزنم که هیچ وقت با کسی نگفتهم. با تو، جاهایی رو میشناسم که پیشتر نمیشناختم؛ و جاهایی رو که میشناختم، بهتر...»
پاسخ ها