اشعار هوشنگ ابتهاج
اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج، در این مقاله از ، گزیده ای از شاعری فراتر از الفبا واژهها را ارائه میدهد. این شاعر معاصر ایرانی با اشعاری که از عشق بیپایان و احساسات عمیق غرق در آن بهره میبرد، هنر خود را در جلب توجه علاقهمندان به شعرهای عاشقانه به اثبات رسانده است.
امیرهوشنگ ابتهاج، شاعر و پژوهشگر ایرانی ملقب به سایه، در سال ۱۳۰۶ هجری شمسی در شهر رشت به دنیا آمد. او پس از تحصیلات ابتدایی و بخشی از دورهی متوسطه در رشت، به تهران مهاجرت کرد و نخستین اشعار خود را در سن نوزده سالگی منتشر کرد. مجموعهی "نخستین نغمهها"، که قبل از آشنایی با نیما یوشیج سروده شده بود، با اشعار عاشقانه و اجتماعی، به نظری کهنه شعر حافظ ارتباط داشت.
در مجموعه "سراب"، ابتهاج با پایبندی به اصول شعر کلاسیک، به استفاده از اسلوب جدید شعر نو پرداخت. مجموعه "سیاه مشق" نیز به اشعار منتشرنشده در سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۹ اختصاص داشت و از بهترین غزلهای دوران بهشمار میرفت.
در کتاب "شبگیر"، ابتهاج با سرودن اشعاری با مضامین اجتماعی-سیاسی، به دوران پرتبوتاب پیش از کودتای سال ۱۳۳۲ پرداخت. با انتشار "چند برگ از یلدا" در سال ۱۳۴۴، او راه تازهای در شعر معاصر گشود . آثار دیگر ابتهاج مانند "یادگار خون سرو"، "تا صبح یلدا"، "تاسیان مهر" و "بانگ نی" نمونههای دیگر از شعر منظوم او هستند. او در بامداد ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ در کلن آلمان درگذشت.
اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج
عشق شادیست، عشق آزادیست
عشق آغاز آدمیزادیست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزایندهست
زایش کهکشان زایندهست
تپش نبض باغ در دانهست
در شب پیله رقص پروانهست
جنبشی در نهفت پردهی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق میورزد
دل و جانش به عشق میارزد
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز بادهای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست میپرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعهنوش چشمهی شیرینگوار توست
بیچاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
معروفترین اشعار عاشقانه ی هوشنگ ابتهاج
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریهی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همهجا زمزمهی عشق نهان من و توست
این همه قصهی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچهی عقل
هرکجا نامهی عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکدهی ماست فروغِ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
بهترین شعرهای عاشقانه هوشنگ ابتهاج
ای عشق تو ما را به کجا میکشی ای عشق!
جز محنت و غم نیستی، اما خوشی ای عشق
این شوری و شیرینی من خود ز لب توست
صد بار مرا میپزی و میچشی ای عشق
چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز
تا باز تو دستی به سر من کشی ای عشق
دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش
چندان که نگه میکنمت هر ششی ای عشق
رخسارهی مردان نگر آراستهی خون
هنگامهی حسن است چرا خامشی ای عشق
آواز خوشت بوی دل سوخته دارد
پیداست که مرغ چمن آتشی ای عشق
بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند
از بوتهی ایام چه غم؟ بی غشی ای عشق
پیشِ رخ تو ای صنم! کعبه سجود میکند
در طلبِ تو آسمان جامه کبود میکند
حسن ملائک و بشر جلوه نداد اینقدر
عکسِ تو میزند در او ، حسن نمود میکند
ناز نشسته با طرب، چهرهبهچهره، لببهلب
گوشهی چشمِ مستِ تو گفتوشنود میکند
ای تو فروغ کوکبم تیره مخواه چون شبم
دل به هوای آتشت اینهمه دود میکند
در دل بینوای من عشق تو چنگ میزند
شوق به اوج میرسد، صبر فرود میکند
عطر دهد به سوختن، نغمه زند به ساختن
وه که دلِ یگانهام کارِ دو عود میکند
مطرب عشق او به هر پرده که دست میبرد
پردهسرای سایه را پُر ز سرود میکند
امشب به قصهی دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش میکنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
میگویمت ولی تو کجا گوش میکنی
دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش میکنی
در ساغر تو چیست که با جرعهی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش میکنی
مِی جوش میزند به دل خُم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنی
گر گوش میکنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکندهای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی
نامدگان و رفتگان از دو کرانهی زمان
سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هرچه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن
آینهی ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستانسرا از پس پردهها درآ
بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای
هسته فرو شکستهای کاین همه باغ شد روان
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دمبهدم میشنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم
شعر عاشقانه از امیر هوشنگ ابتهاج
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافلهسالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی ست
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است!
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایهی او گشتم و او برد به خورشید مرا
جانِ دل و دیده منم، گریهی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبلهنما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظرخواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو مینگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایهی خود باز نبینید مرا
نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه می رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
به پایداری آن عشق سربلندم سوگند
که سایه ي تو به سر میبرد وفای تو را
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تُنک حوصله را طاقت این طوفان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
گفتی اگر دانی مرا، آیی و بستانی مرا
ای هیچگاهِ ناکجا، گو کِی ،کجا بستانمت؟
تا من بودم نیامدی، افسوس!
وانگه که تو آمدی، نبودم من
گردآوری: بخش فرهنگ و هنر
پاسخ ها