2 قصه کودکانه تصویری
داستان کودکانه تصویری
در این مقاله 2 قصه کودکانه تصویری را آورده ایم. این 2 قصه از قصه های معروف جهان می باشد. پس با ما همراه باشید.
قصه ی مورچه و ملخ با تصویر
تصویر قصه کودکانه ملخ و مورچه
مورچه و ملخ، همچنین به عنوان ملخ و مورچه (یا مورچه ها) شناخته می شود، یکی از معروف ترین افسانه های ازوپ است. درس اخلاقی این افسانه بر ارزش های سخت کوشی و برنامه ریزی برای آینده تأکید دارد.
در فصل بهار درخت ها و گل های زیبا زیر نور خورشید می درخشیدند. موچه و ملخ دو دوست خیلی صمیمی بودند که در آن منطقه می کردند. در بهار مورچه ها سخت مشغول کار بودند و دانه ها را جابه جا می کردند و در لانه ی خود برای فصل زمستان ذخیره می کردند. اما ملخ در زیر سایه ی درخت می نشست و ساز می زد و آواز می خواند.
مورچه ها علاوه بر ذخیره ی دانه و غذا، چوب هم برای روشن کردن آتش انبار می کردند. اما ملخ همچنان به استراحت خود ادامه می داد. مورچه ها به او می گفتند چرا برای زمستان خود چیزی ذخیره نمی کنی؟ او شماها اشتباه می کنید و باید از این هوای خوب لذت ببرید و باز شروع به آواز خواندن می کرد. که چه کسی می تواند مانند من آواز بخواند؟ چقدر صدای من زیبا است.
تصاویر قصه ی ملخ و مورچه
کم کم فصل پاییز فرا رسید و مورچه ها باز به کار کردن و انبار کردن ادامه می دادند. ملخ بسیار ناراحت زیر برگ درختان می رفت تا از باران خیس نشود. سپس فصل زمستان فرا رسید. و همه جا را برف فرا گرفت. و ملخ همه جا را برای پیدا کردن غذا گشت. اما چیزی پیدا نکرد. از سرما یخ می زد و تمام چوب ها از برف خیس شده بودند و ملخ نمی توانست آن ها را روشن کند و خود را گرم کند.
او مورچه را دید که روی صندلی کنار آتش نشسته و استراحت می کند. با خود گفت: « به خانه ی مورچه می روم و ازش کمک می خواهم. او هم غذا دارد، هم آتش و هم جای گرم.» او به در خانه ی مورچه رفت و در زد. بعد از باز کردن در مورچه ملخ را دید که بیرون ایستاده است. از او پرسید : «چه می خواهی؟»
ملخ گفت: «دوست عزیزم من گرسنه ام و خیلی سردم است. به من غذایی بده تا بخورم و چوبی بده تا آتش روشن کنم و گرم شوم.»
مورچه به ملخ گفت : « در بهار و تابستان چه کار می کردی؟ فقط بازی می کردی و آواز می خواندی و ما را مسخره می کردی. من به تو نصیحت کردم، اما تو گوش ندادی. اکنون هم برو آواز بخوان و هر طور که دوست داری زندگی کن.» و بعد را روی آن بست. پس گذشت زمانی کوتاهی مورچه دلش برای ملخ خیلی سوخت و او را به خانه اش آورد به او غذا داد و جایی برای او آماده کرد.
تصاویر داستان آموزنده ی مورچه و ملخ
از این داستان نتیجه می گیریم که وقتی را برای کار و وقتی را برای استراحت باید قرار بدهیم.
داستان الف ها و کفاش ها :
تصویر قصه کودکانه الف ها و کفاش ها
یک کفاش، به تقصیر خودش، آنقدر فقیر شده بود که سرانجام چیزی جز چرم برای یک جفت کفش برای او باقی نماند. بنابراین عصر، کفش هایی را که می خواست صبح روز بعد درست کند، برید و چون وجدان خوبی داشت، آرام در تخت خود دراز کشید، به خدا توکل کرد و خوابید. صبح، بعد از اینکه نمازش را خواند، و فقط می خواست سر کار بنشیند، دو کفش کامل، روی میز او قرار گرفته بودند. او حیرت زده بود و نمی دانست که چه چیزی بگوید. کفش ها را در دستان خود گرفت تا از نزدیک آنها را مشاهده کند و آنها به قدری مرتب ساخته شده بودند که حتی یک کوک بد هم در آنها نبود، درست مثل اینکه آنها به عنوان یک شاهکار طراحی شده باشند.
اندکی پس از آن، خریدار وارد شد و چون کفش ها به خوبی دوخته شده بودند او را راضی کردند، او حتی بیشتر از حد معمول هزینه آنها را پرداخت کرد و کفاش با پول آن، توانست چرم دو جفت کفش را خریداری کند. او شب آنها را برش زد و صبح روز بعد با انرژی بیدار شد تا آن ها را بدوزد. اما باز آن ها دوخته شده بودند، خریداران به او پول بیشتری دادند و او توانست با پول آن دو جفت کفش، چرم 4 جفت کفش را خریداری کند. شب ها او چرم های کفش را برش می زد و صبح که بیدار می شد همه ی آن ها به زیبایی دوخته شده بودند. این کار آنقدر ادامه داشت تا اینکه به زودی ثروتمند شد.
تا اینکه یک شب کفاش هنگامی که چرم ها را برش می زد به همسر خود گفت نظرت چیست که شب بیدار بمانیم تا ببینیم چه کسی این کار را برای ما انجام می دهد. زن قبول کرد. پس از برش زدن چرم ها، شمعی روشن کردند و با هم در گوشه ای به پشت لباس هایی که آویزان کرده بودند، پنهان شدند.
نیمه شب بود، دو مرد بسیار کوچک برهنه آمدند، کنار میز کفاش نشستند، تمام کارهایی را که کفاش برش زده بود، آنچنان ماهرانه با انگشتان کوچک خود، شروع به دوختن و چکش زدن کردند که کفاش نمی توانست چشمان بهت زده ی خود را برهم بزند. تا اینکه همه کار تمام شد، و روی میز ایستادند و سریع فرار کردند.
قصه کودکانه تصویری کفاش و الف ها
صبح روز بعد زن گفت: "مردان کوچک، ما را ثروتمند کرده اند، و ما واقعاً باید نشان دهیم که از آن ها سپاسگزاریم. آنها پا برهنه می دوند، و هیچ چیزی ندارند که بپوشند و سردشان می شود. من برای آنها پیراهن و کت و جلیقه و شلوار کوچک درست می دوزم، و برای هر دو جوراب درست می کنم و تو هم برای آنها دو جفت کفش درست کن. " مرد گفت: "من از انجام آن بسیار خوشحال خواهم شد." و یک شب، وقتی همه چیز آماده بود، آنها هدیه های خود را به جای کار برش خورده، کنار هم روی میز گذاشتند و سپس خود را پنهان کردند تا ببینند رفتار مردان کوچک چگونه است. در نیمه شب آنها به محوطه آمدند و خواستند بلافاصله به محل کار خود بروند، اما چون هیچ چرم بریده شده ای پیدا نکردند، و فقط لباس های کوچک را پیدا کردند، در ابتدا متحیر شدند، و سپس از آنها لذت بسیار بردند. آنها سریع لباس های خود را پوشیدند و آواز خواندند.
سپس آنها رقصیدند و از روی صندلی ها و نیمکت ها پریدند. بالاخره آنها از در بیرون رفتند. از آن زمان به بعد دیگر آنها نیامدند، اما تا زمانی که کفاش زندگی می کرد همه ی کارهای او خوب پیش می رفتند و همه کارهایش رونق گرفت.
گردآوری : بخش کودکان
پاسخ ها