داستان بره ابر سفید
داستان بره ابر سفید یکی از آثار معروف ادبیات کودکان است. در این مقاله از ، داستان جذابی از ماجراهای بره ای به نام ابر سفید را خواهید یافت.
یک بادبادک بود که دنبال دوست میگشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند.
داستان بره ابر سفید
یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبهای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند.
*********
بادبادک خیلی خوشحال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشوارهها و دنبالههایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشهی آسمان واسه خودش میچرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه میکرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ میکرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد.
قصه زیبای بره ابر سفید
یکهو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف میآمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره میکشید و میچرخید و جلو میآمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟»
*********
بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم… نم… نم… تو یه بادبادک ندیدی… دی… دی…»
بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.»
داستان کودکانه بره ابر سفید
باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کمکم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟»
*********
بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.»
آن وقت دوتایی باهم بازی کردند.
گردآوری: بخش کودکان
پاسخ ها