سالهاست که از آن خزان بیرحم میگذرد و من هنوز نشسته ام به بدرقه پاییز...
عابری از جاده میگذشت و من همچنان غرق در تماشای افق خیره به دیدار تو بودم ..
پرسید این جاده به کجا میرسد!؟
گفتم : انتهای انتظار....
او رفت مثل همان غروب پاییزی که تو رفتی و من هنوز سالهاست در ساعت قرار زیر همان درخت روی نیمکت تنهایی
به انتظار تو نشسته ام که شاید .. شاید بیایی..
این پاییز هم گذشت..
این پاییز هم گذشت و افسوس که نیامدی..
چه امید محالی ..
چه صبر بیقراری ...
قرارم هنوز هم پابرجاست شاید که بیایی ..
پاسخ ها