داستان هایی درباره حسادت
در این مقاله از ، داستانهای آموزندهای درباره حسادت برایتان آوردهایم. حسادت یکی از احساسات منفی است که میتواند روابط انسانها را به خطر اندازد و زندگی را تلخ کند. در این داستانها میخوانیم که چگونه حسادت میتواند افراد را به کارهای اشتباه وادار کند و در نهایت به خودشان آسیب برساند.
حسادت، احساسی ناخوشایند و مخرب است که میتواند روابط انسانها را به خطر اندازد و زندگی را تلخ کند. این داستانهای آموزنده، به ما نشان میدهند که چگونه حسادت میتواند افراد را به کارهای اشتباه وادار کند و در نهایت به خودشان آسیب برساند.
در این داستانها میخوانیم که حسادت چه ریشههایی دارد و چگونه میتوان بر آن غلبه کرد. همچنین داستانهایی از افرادی را میخوانیم که به خاطر حسادت، کارهای اشتباهی انجام دادهاند و پشیمان شدهاند. هدف از این داستانها، این است که به ما کمک کند تا حسادت را در خودمان بشناسیم و با آن مقابله کنیم. همچنین به ما یادآوری میکند که دوستی، عشق و محبت، مهمتر از هر چیز دیگری در زندگی هستند.
داستان درباره حسادت همسایه ها
حسادت همسایهها داستانی کوتاه با پیامی قدرتمند در انتها است. این داستان دربارهی زوج همسایهای حسود است که ثروت و رفاه زوجی ساده و مهربان را بر نمیتابیدند. آنها سعی کردند کارهای این زوج را تقلید کنند، اما در نهایت همهچیز بیهوده بود. این زوج ساده چه کار کردند؟ چرا همسایهها حسادت میکردند؟ این داستان جالب را بخوانید تا متوجه شوید.
روزی روزگاری، زوجی ساده در یک روستا زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند، اما یک سگ داشتند که از او به خوبی مراقبت میکردند. این سگ بسیار وفادار بود و هرگز آنها را تنها نمیگذاشت. همسایههای این زوج، زن و شوهری دیگری بودند. آنها به خوشبختی این زوج حسادت میکردند.
یک روز، سگ آنها چیزی را در زیر باغچه پیدا کرد. او پارس کرد و زوج آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. سگ نشان داد که چیزی زیر زمین است. آنها شروع به کندن زمین کردند. آنها با کمال تعجب، یک گلدان پر از سکههای طلا پیدا کردند. آنها از پیدا کردن این گنج بسیار خوشحال شدند، و سگشان هم همینطور. آنها چند سکه برای خود نگه داشتند و بقیه را بین تمام اهالی روستا تقسیم کردند.
همسایهها به آنها حسادت کردند. آنها سگ را به امانت گرفتند و فکر میکردند که میتوانند مثل آنها گنجی پیدا کنند. اما این زوج حریص به خوبی از سگ مراقبت نکردند.
سگ نتوانست گنجی پیدا کند و هر روز کتک میخورد. در نهایت، همسایههای حسود از روی عصبانیت، سگ را کشتند.
همان شب، مرد ساده خوابی دید. سگ به خواب او آمد و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. سپس از اربابش خواست تا خاکستر او را بردارد، روی یک درخت خشک بپاشد و منتظر معجزه باشد. مرد با ناراحتی به سراغ همسایه رفت. او جسد سگ را از آنها خواست. سپس برای سگ وفادارش مراسم خاکسپاری برگزار کرد و خاکستر او را برداشت.
مرد همانطور که در خواب دیده بود، خاکستر سگ را روی یک درخت خشک پاشید. او با کمال تعجب دید که درخت شروع به برگ دادن و شکوفه زدن کرد. خبر این اتفاق در سراسر پادشاهی پیچید. پادشاه آن زوج را احضار کرد و به آنها گفت که این جادو را به او نشان دهند.
آن زوج همان کار را انجام دادند و معجزه دوباره تکرار شد. پادشاه آنها را پاداش داد و آنها با خوشحالی به خانهشان برگشتند. همسایه حریص از خاکستر سگ باخبر شدند. آنها خاکستر را دزدیدند و به پادشاهی دیگری بردند تا همان معجزه را نشان دهند.
اما با کمال تعجب، هیچ اتفاقی نیفتاد. خاکستر در باد پراکنده شد و به چشمهای ملکه نشست. پادشاه بسیار عصبانی شد و آن زوج را کتک زد. آنها با کبودی بدن آنجا را ترک کردند و بالاخره اشتباه خود را فهمیدند.
زوج حریص از کارهای خود بسیار پشیمان شدند. آنها عذرخواهی کردند و مقابل زوج ساده اشک ریختند. زوج ساده آنها را بخشیدند و به آنها گفتند که زندگی سادهای داشته باشند. آنها گفتند که خوشبختی واقعی تنها زمانی به دست میآید که حسادت و بخل را کنار بگذارند. این حرف درست بود. زوج حریص بسیار کمککننده شدند و شروع به پیشرفت کردند. هر دو همسایه تا آخر عمر با خوشی زندگی کردند.
درس این داستان دربارهی حسادت این است که با حسادت به دیگران نمیتوانید خوشحال باشید. خوشبختی زمانی به دست میآید که از پیشرفت و موفقیت دیگران خوشحال شویم. این داستان همچنین بر مهربانی و بخشش نسبت به دیگران تأکید دارد.
داستان حسادت در دوستی
روزی روزگاری، در یک مدرسه دو دوست صمیمی به نام های سورش و رامش زندگی می کردند. آن ها خیلی به هم نزدیک بودند. هر جا می رفتند، با هم می رفتند، با هم غذا می خوردند، با هم بازی می کردند. همه کارها را با هم انجام می دادند. همه می دانستند که هر جا سورش باشد، رامش همیشه در دسترس است.
هر وقت برای یکی از دوستان مشکلی پیش می آمد، همیشه دوست دیگر برای او حاضر بود. سورش و رامش از نظر رفتاری خیلی با هم فرق داشتند. اما با این حال، همدیگر را دوست داشتند. حتی معلمان مدرسه، سورش و رامش را به عنوان دوستان خوب مثال می زدند و از همه می خواستند مثل آن ها باشند.
یک روز، دانش آموز جدیدی به نام آمار به کلاس پیوست. آمار پسر بسیار ثروتمندی بود. اما او خوب درس نمی خواند. بنابراین والدینش مدرسه او را عوض کردند. سورش شاگرد اول کلاس بود. پدر و مادر آمار با سورش تماس گرفتند و از او خواستند تا به پسرشان کمک کند.
معلمان، آمار را کنار سورش نشاندند. رامش با دیدن این صحنه به آمار حسادت کرد. سورش پسر خوبی بود. او می خواست به آمار برای بهبود نمراتش کمک کند. بنابراین از آن روز به بعد، او از آمار مراقبت بیشتری کرد و به او در همه دروس کمک کرد.
به تدریج نمرات آمار هم بهتر شد. آمار خیلی خوشحال شد. به زودی سورش و آمار دوستان خوبی شدند. اما سورش در اعماق قلبش، همیشه فقط رامش را به عنوان بهترین دوست خود می دانست. رامش که دوستی سورش و آمار را دید، نتوانست این موضوع را تحمل کند، زیرا دوستش سورش با آمار دوست شده بود. او به آمار حسادت کرد و شروع به نادیده گرفتن سورش کرد.
سورش با دیدن تغییر رفتار رامش خیلی ناراحت شد. او به فکر حل مشکل با رامش افتاد. اما رامش حاضر نبود به حرف های سورش گوش دهد. بنابراین او شروع به سرزنش کردن آمار برای به هم خوردن دوستی سورش و رامش کرد. آمار خیلی ناراحت شد و سعی کرد بین این دو دوست آشتی برقرار کند. آمار از معلم کلاس برای حل مشکلی که بین سورش و رامش وجود داشت، کمک خواست. معلمی که سورش و رامش را دوست داشت، با شنیدن دعوای دو دوست صمیمی خیلی ناراحت شد.
سپس معلم سورش و رامش را به دفتر صدا زد. او فهمید که رامش به آمار حسادت می کند و نمی تواند تحمل کند که دوستش با شخص دیگری صمیمی شود. معلم سپس به آنها ساعتی را که روی دیوار بود نشان داد و از آنها پرسید که چه چیزی روی ساعت می بینید. هر دو جواب دادند که اعداد ۱ تا ۱۲ و دو عقربه، یک عقربه کوتاه و یک عقربه بلند وجود دارد.
معلم پرسید که آیا هر دو عقربه از نظر اندازه و رفتار برابر هستند؟ سورش و رامش گفتند: "نه، آنها برابر نیستند. یکی عقربه کوتاه است و دیگری عقربه بلند. عقربه کوتاه ساعت را نشان می دهد و عقربه بلند دقیقه را نشان می دهد." معلم حالا پرسید که آیا می توانیم فقط با یک عقربه زمان را بفهمیم؟ هر دو دانش آموز پاسخ دادند: "نه، زمان دقیق را با ترکیب عقربه کوتاه و بلند متوجه می شویم."
معلم حالا شروع به گفتن کرد: "آیا از این عقربه ها چیزی متوجه شدید؟ ما هم مثل عقربه های کوتاه و بلند هستیم، با ویژگی های متفاوت. اما معنای واقعی با ترکیب شدن این دو عقربه به وجود می آید. عقربه دیگری به نام عقربه ثانیه شمار در ساعت وجود دارد که هر ثانیه در ساعت حرکت می کند. این عقربه نماد دوستانی است که در گذر زمان به ما کمک می کنند تا به اهداف خود برسیم. اما دوست واقعی همیشه با ما خواهد ماند و به زندگی ما معنا می بخشد، درست مثل عقربه های ساعت."
سورش و رامش سپس معنای واقعی دوستی را فهمیدند. رامش به خاطر حسادت به دوستی آنها از سورش و آمار عذرخواهی کرد. آمار گفت که هرچند سورش می تواند دوست او باشد، اما رامش تنها می تواند بهترین دوست سورش باشد. رامش خیلی خوشحال شد و سورش را در آغوش گرفت. از آن روز به بعد، سورش، رامش و آمار دوستان خوبی شدند.
داستان شاهزاده خانم کوچولو و برادر کوچکش
مدتها پیش، پادشاه و ملکهای زندگی میکردند. آنها از داشتن دختر کوچولویشان بسیار خوشحال بودند. او دختربچهای شاد و سرحال بود که تمام روز با اسب تکشاخش بازی میکرد. او تمام خوشیهای دنیا را در زندگیاش داشت.
یک روز، او غافلگیر شد. پدر و مادرش برای او یک نوزاد پسر آوردند. پادشاه گفت: «این برادر کوچکت است. از او خوب مراقبت کن و با او بازی کن.» اما شاهزاده خانم کوچولو اصلا خوشحال نبود. او میدید که پدر و مادرش بعد از به دنیا آمدن برادرش، دیگر به اندازهی قبل به او توجه نمیکنند. او اصلا راضی نبود. حتی اسب تکشاخش هم در حال کشیدن ارابهای بود که برادرش روی آن نشسته بود. او دیگر نمیتوانست با اسب تکشاخش هم بازی کند!
یک روز، او غمگین و ناراحت بود و به تنهایی در باغ سلطنتی نشسته بود. دیگر اسب تکشاخش هم برای بازی کردن کنارش نبود. ناگهان، پیرمرد ریشداری از جایی بدون هیچ مقدمهای نزدیک در ظاهر شد. او را صدا زد: «هی، شاهزاده خانم کوچولو! چرا اینجا تنها نشستهای؟» شاهزاده خانم کوچولو جواب داد: «غمگینم چون نمیتوانم با اسب تکشاخم بازی کنم.»
مرد پرسید: «چه بلایی سر اسب تکشاخت آمد؟» او گفت: «مشغول کشیدن ارابهی برادر کوچکم است. همه در خانه فکر میکنند کار جالبی است. حالا من تنها هستم و کسی برای بازی کردن ندارم.»
مرد پرسید: «میتوانی با برادرت بازی کنی.»
او گفت: «نه. بوی خوبی نمیدهد و نمیتوانم روی او سوار هم بشوم.»
مرد گفت: «اگر برادرت را ناپدید کنم چطور؟»
او از این فکر متعجب شد و گفت: «میتوانی این کار را بکنی؟»
مرد گفت: «بله، میتوانم برادرت را به یک حلزون تبدیل کنم. او را در باغ رها کن، کسی او را نمیشناسد. دوباره خوشحال میشوی.»
او با تردید گفت: «باشه.» مرد گفت: «بعدازظهر برمیگردم.»
او در عین حال خوشحال و مضطرب بود. آن روز بود. به برادرش نگاه کرد. او با پایش بازی میکرد و به او لبخند میزد.
ناگهان متوجه شد که برادرش آنقدرها هم بد نیست. به او لبخند زد و میخواست با او بازی کند. او با فریاد به پدر و مادرش گفت: «لطفا در را ببندید!»
پادشاه پرسید: «چرا؟ امروز روز قشنگیه.» او در را نبست. شاهزاده خانم ترسید. او اشتباه بزرگی کرده بود.
بعدازظهر، پیرمرد ریشدار ظاهر شد. مادر و پدرش آنجا نبودند. مرد وارد اتاق شد.
شاهزاده خانم التماس کرد: «لطفا برادرم را به حلزون تبدیل نکن.»
مرد پرسید: «چرا؟ تو از من خواستی این کار را انجام دهم. من قبلا وردی آماده کردهام و باید آن را بخوانم.»
شاهزاده خانم گریه کرد و گفت: «مرا به یک حلزون تبدیل کن.»
پیرمرد فهمید که او تغییر کرده است. او روی خودش ورد خواند و به یک حلزون ریشدار غولپیکر تبدیل شد. او گفت: «با برادرت بازی کن و از او با تمام وجودت مراقبت کن» و با آواز خواندن آنجا را ترک کرد.
نتیجهی اخلاقی این داستان این است که حسادت، خوشبختی را پنهان میکند. زمانی که حسادت از بین میرود، خوشبختی آشکار میشود. حسادت باعث پیچیدگی انسان میشود و نمیتوان خوشحال ماند.
گردآوری:بخش سرگرمی
پاسخ ها