غزلهای عاشقانه صابر همدانی
در این مقاله از تعدادی از اشعار عاشقانه صابر همدانی را برای شما قرار داده ایم. صابر همدانی، شاعر بزرگ معاصر ایران، در اشعار عاشقانه خود از عشق زمینی و عشق آسمانی سخن میگوید. او در این اشعار، عشق را به عنوان نیرویی قدرتمند و متحولکننده میستاید.
اسدالله صنیعیان فرزند محمدهادی متخلص به «صابر» و مشهور به «صابر همدانی» زادهٔ ۱۲۸۲ شمسی در شهر همدان، درگذشتهٔ ۲۲ اردیبهشت ۱۳۳۵ شمسی در تهران و به خاک سپرده شده در گورستان امامزاده عبدالله شهر ری شاعر ایرانی است. وی در كودكى پدرش را از دست داد. از همان اوان كودكى بر اثر مطالعهٔ دیوان حافظ، ذوق سرودن شعر در وى پدیدار گشت.
اشعار صابر همدانی
ندهد دست اگر دولت دیدار مرا
آخر الامر کشد دوری دلدار مرا
پیش نگرفتم اگر راه بیابان جنون
زلف زنجیر وشت بود نگهدار مرا
نزدم بیهده اندر ره عشق تو قدم
سیرها گشته در این راه پدیدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از این دار مرا؟
(صابرا) چون دهن یار شد این قافیه تنگ
نه عجب پاره شد ار پرده ی پندار مرا
رخ تو، آینه دار جمال جانان است
که حسن شهرت گل شاهد گلستان است
رخت ببرج ملاحت ز فرط جلوه گری
هزار مرتبه بهتر ز ماه تابان است
دلی که روز ازل جلوه گاه روی تو شد
چو مهر، تا به ابد روشن و درخشان است
کند حکایت خونین دلان وادی عشق
دهان غنچه در آن لحظه ای که خندان است
نصیب مردم روشندل است عریانی
چنانکه پیکر خورشید و ماه، عریان است
بهار در همدان با طراوت است و دریغ!
که (صابر همدانی) مقیم تهران است
غزلیات عاشقانه صابر همدانی
از بس که آفریده گلت را خدا ملیح
پا تا به سر ملیحی و سر تا به پا ملیح
چشم و لب و دهان و بناگوش و غبغبت
هر یک به شیوهای خوش و هر یک به جا ملیح
شرم و حیا، تو را به ملاحت فزوده است
خوش آنکه شد ز دولت شرم و حیا ملیح
تا عندلیب نغمه سراید ز عشق گل
باشد بیاد روی تو، گفتار ما ملیح
(صابر) چو غنچه شو متبسم، چو گل مخند
زیرا که نیست خندهٔ دنداننما ملیح
به قصدم ز ابرو و مژگان بتی تیر و کمان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
به شبهای جدایی بسکه با یاد تو خو کردم
دل از غم سوخت لیک ازدیده کسب آبرو کردم
ز مهر ومه از آن گفتم بود روی تو روشن تر
که با مهر و مهت یک روز و یک شب روبرو کردم
مگر سر زد نسیم صبحدم از سنبل مویت
که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردم
بیان حال خود میکردم و توصیف جانان را
بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردم
دم پیر مغان کرد آگهم از رمز هشیاری
پس از عمری که خون اندر دل و جام و سبو کردم
اگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی
که کمتر یافتم هرجا فزون تر جستجو کردم
مرا در نوجوانی آرزوها بود چون “صابر”
به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم
گردآوری:بخش فرهنگ و هنر
https://idat.ir/newpost